روزي شبلي در بيمارستان شد.
طبيبي را ديد، نشسته داروي بيماران ميفرمود.
فراشد و گفت:
« داروي گناه چيست؟ »
طبيب فروماند. ديوانهاي نشستهبود. گفت: « بيا تا منت جواب دهم. »
شبلي نزد او رفت. وي گفت: « بيخ نيازمندي و برگ پشيماني و تخم شكيبايي در هاون توبه كن و به آب چشم بساي و به دعاييش برافروز تا به جوشآيد و اندر قدح اميد افكن. آنگه بگو يارب! خطا كردم. در وقت و ساعت عفوت كند. »
شبلي متحير بماند. گفت:
« اي دوست! اين سخن ديوانگان است؟! »
گفت: « يا شبلي! من ديوانه از صحبت خلقم. »
طبيبي را ديد، نشسته داروي بيماران ميفرمود.
فراشد و گفت:
« داروي گناه چيست؟ »
طبيب فروماند. ديوانهاي نشستهبود. گفت: « بيا تا منت جواب دهم. »
شبلي نزد او رفت. وي گفت: « بيخ نيازمندي و برگ پشيماني و تخم شكيبايي در هاون توبه كن و به آب چشم بساي و به دعاييش برافروز تا به جوشآيد و اندر قدح اميد افكن. آنگه بگو يارب! خطا كردم. در وقت و ساعت عفوت كند. »
شبلي متحير بماند. گفت:
« اي دوست! اين سخن ديوانگان است؟! »
گفت: « يا شبلي! من ديوانه از صحبت خلقم. »
«طبقات صوفيه»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر