۱۳۸۳ دی ۸, سه‌شنبه

دیگر خسته شدم!

ديگر خسته شدم...
مدتهاست كه دارم فرار مي‌كنم! خيلي آرام فرار مي‌كردم ولي ديگر خسته شدم.
آنقدر آرام آرام فرار مي‌كردم كه منزلگاهها در راه ساخته‌ام ولي ديگر خسته شدم.
در تمام طول راه، او ناظر بر من بود؛ و مطمئنم كه همراهم نبود!
مي‌خواهم بايستم، نمي‌دانم براي چه مدت! شايد آنقدر كه او برسد به من... يا آنقدر كه تصميم به رجعت بگيرم؛ تصميم به رجعت و خراب كردن همه آن منزلگاهها... آنها كه خستگي ساختنشان همه وجودم را به طرز دردناكي منقبض كرده‌است.
ولي مي‌ترسم...
مي‌ترسم! مي‌ترسم او ديگر مرا دنبال نكند و هر چه بايستم...
مي‌ترسم! مي‌ترسم برگردم و او ديگر آنجا نباشد...

خدايا! اندك ايماني...

هیچ نظری موجود نیست: