۱۳۸۳ دی ۱۰, پنجشنبه

مي‌خواهم قالب تهي كنم!

مي‌خواهم قالب تهي كنم!
قالبي كه خود را در آن شكل مي‌دهم...
قالبي كه تو رابا آن مي‌سنجم...

۱۳۸۳ دی ۹, چهارشنبه

ديوانه

روزي شبلي در بيمارستان شد.
طبيبي را ديد، نشسته داروي بيماران مي‌فرمود.
فراشد و گفت:
« داروي گناه چيست؟ »
طبيب فروماند. ديوانه‌اي نشسته‌بود. گفت: « بيا تا منت جواب دهم. »
شبلي نزد او رفت. وي گفت: « بيخ نيازمندي و برگ پشيماني و تخم شكيبايي در هاون توبه كن و به آب چشم بساي و به دعاييش برافروز تا به جوش‌آيد و اندر قدح اميد افكن. آنگه بگو يارب! خطا كردم. در وقت و ساعت عفوت كند. »
شبلي متحير بماند. گفت:
« اي دوست! اين سخن ديوانگان است؟! »
گفت: « يا شبلي! من ديوانه از صحبت خلقم. »

«طبقات صوفيه»

۱۳۸۳ دی ۸, سه‌شنبه

دیگر خسته شدم!

ديگر خسته شدم...
مدتهاست كه دارم فرار مي‌كنم! خيلي آرام فرار مي‌كردم ولي ديگر خسته شدم.
آنقدر آرام آرام فرار مي‌كردم كه منزلگاهها در راه ساخته‌ام ولي ديگر خسته شدم.
در تمام طول راه، او ناظر بر من بود؛ و مطمئنم كه همراهم نبود!
مي‌خواهم بايستم، نمي‌دانم براي چه مدت! شايد آنقدر كه او برسد به من... يا آنقدر كه تصميم به رجعت بگيرم؛ تصميم به رجعت و خراب كردن همه آن منزلگاهها... آنها كه خستگي ساختنشان همه وجودم را به طرز دردناكي منقبض كرده‌است.
ولي مي‌ترسم...
مي‌ترسم! مي‌ترسم او ديگر مرا دنبال نكند و هر چه بايستم...
مي‌ترسم! مي‌ترسم برگردم و او ديگر آنجا نباشد...

خدايا! اندك ايماني...

۱۳۸۳ دی ۷, دوشنبه

سه!

ميگن:« تا سه نشه بازي نشه!»
هيچوقت نفهميدم، منظور از “سه” عدد “۳” است يا ضايع شدن و سه‌كاري!!!!!

۱۳۸۳ دی ۶, یکشنبه

آنچنان که مپرس!

آنچنان بي‌تابم،
كه دلم مي‌خواهد،
بروم تا سر كوه،
بدوم تا ته دشت…
آنچنان بي‌تابم،
كه مي‌روم!
كه مي‌دوم!
آنچنان بي‌خويشم،
كه زمين مي‌خورم!
آنچنان تنهايم،
كه نمي‌توانم از جا برخيزم!
آنچنان دلتنگم،
كه همانجا مي‌نشينم و هاي هاي گريه مي‌كنم )):
آنچنان ...
که مپرس!

۱۳۸۳ دی ۴, جمعه

مژده...

مژده ای دل که مسیحا نفسی مي‌آيد...
نه! مسیحانفسانی!
دو تا (:

۱۳۸۳ دی ۱, سه‌شنبه

زمستان است...

خورشيد دوباره متولد شد.
امروز اول دي ماه است.

اميدوارم با توجه به بسيج خودجوش عمومي براي يادآوري آخرين ساعات پاييز، همه مردم از پس شمردن جوجه‌هايشان برآمده باشند D:

۱۳۸۳ آذر ۲۹, یکشنبه

نيست!

بود!
نيست!

گاه فاصله‌ي زماني بين اين‌دو جريان- بودن و نيستن- آنقدر كوتاه است كه بسختي مي‌توان پذيرفت كه اين‌دو مربوط به دو مقطع زماني هستند.
تصور كن دو جمله با اين دو فعل را كه نهاد آنها، نام يك آشنا باشد!
خيلي سخت است! خيلي سخت…
متأسفانه يا خوشبختانه، “
از كسي نمي‌پرسند
چه هنگام مي‌تواند خدانگهدار بگويد،
از عادات انسانيش نمي‌پرسند،
از خويشتنش نمي‌پرسند.
زماني به ناگاه، بايد با آن روي در روي درآيد،
تاب آرد،
بپذيرد
وداع را،
درد مرگ را،
فروريختن را. ”
و ما هم بايد بپذيريم…

مي‌ترسم!
بدون آرزو نمي‌توان زندگي كرد؛ ولي…
ولي از اين‌همه آرزو هم مي‌ترسم…

۱۳۸۳ آذر ۲۸, شنبه

پاییز! ای...

در آخرين روزهاي اين پاييز پريشان، در ميان درختاني كه دست سرد باد جامه از تنشان به در برده، حضور درختاني كه برگهاي سرخ و زرد خود را بدشواري حفظ كرده‌اند، غريبانه مي‌نمايد. چنان بسختي مقاومت مي‌كنند كه گويي از عريان شدن ابا دارند؛ چنان زرد رو شده‌اند كه گويي عشقشان را رو به زوال مي‌بينند؛ چنان سرخ‌رو شده‌اند كه گويي از اينكه اين‌گونه بازيچه‌ي دست باد شده‌اند، كه غرورشان اينچنين شكسته‌است، از اينكه معشوق اينگونه‌شان ببيند، شرمسارند…

زمستان در راه است، و بايد خواب را دريابند، خواب را دريابند و شكوفايي گل‌هاي اميدشان را در خواب ببينند؛ خواب شيريني است، و تعبير سبز آن در لحظه‌ي بيداري بسي شيرين‌تر…

۱۳۸۳ آذر ۲۷, جمعه

چه بد!

1
1-1
مي‌رفتم
مي‌رفتي
مي‌رفت
مي‌رفتيم
مي‌رفتيد
مي‌رفتند

1-2
ايستاده‌ام
ايستاده‌اي
ايستاده‌است
ايستاده‌ايم
ايستاده‌ايد
ايستاده‌اند
):

2
2-1
راه افتادم
راه افتادي
راه افتاد
راه افتاديم
راه افتاديد
راه افتادند

2-2
مي‌روم
مي‌روي
مي‌رود
مي‌رويم
مي‌رويد
مي‌روند

2-3
خواهم ايستاد
خواهي ايستاد
خواهد ايستاد
خواهيم ايستاد
خواهيد ايستاد
خواهند ايستاد
):

۱۳۸۳ آذر ۲۶, پنجشنبه

شکاف نسلها (1)

يكي از سرگرمي‌هايم در حين مطالعه در كتابخانه‌هاي عمومي، درواقع كتابخانه‌هاي عمومي دانشگاه، خواندن يادداشت‌هايي است كه ديگراني چون من از سر دلتنگي، بي‌حوصلگي، بي‌قراري، شادي يا حتي بدون هيچ حسي، فقط از روي عادت روي ميزها نوشته‌اند. ميزهاي كتابخانه‌ها مثل ميزهاي كلاس‌ها پوشيده از كاريكارتورهاي استادان و دستيارانشان و ديگر دانشجوها نيست، پوشيده از نوشته‌هاي درسي كه احتمالاً با انگيزه‌ي شيطاني تقلب نوشته شده‌اند.
طبيعتاً، ميزهاي جايي مثل كتابخانه مركزي كه نسبت به كتابخانه‌هاي دانشكده‌ها قدمت بيشتري دارد و به تبع آن ميزهايش هم قديمي‌ترند، و هميشه پذيراي تعداد بيشتر و متنوع‌تري آدم بوده است، سرگرم‌كننده تر خواهد بود. ميزهاي آنجا پوشيده‌است از نوشته‌؛ گاه فقط يك اسم و گاه نوشته‌هايي كه حكايت مي‌كنند از يك تفكر يا يك احساس، نوشته‌هايي كه يك لحظه تنهايي يا يك لحظه با هم بودن را جاودانه مي‌كنند.

ششمين سالي است كه پشت اين ميزها مي نشينم و مي‌خوانم. چيزي كه توجهم را جلب مي‌كند، تفاوت نوع نوشته‌هايي است كه مي‌ديدم و مي‌بينم.
جملاتي آشنا مي‌ديدم از شعرها و ترانه‌هاي آشنا؛ جملاتي مي‌ديدم كه از يك حس آشنا مي‌گفتند بدون اينكه از اتفاق پشت آن حرفي به ميان آمده باشد.
جملاتي مي‌بينم كه كمتر رمزآلودند و به همان اندازه كمتر جذاب! و چقدر كم جمله مي‌بينم. چيزي كه فراوان است، اسم است و اسم، تاريخ است و تاريخ.

اين هم از مظاهر شكاف نسل‌هاست،شکافي كه روز به روز با سرعت بيشتري گسترش و عمق مي‌يابد.

۱۳۸۳ آذر ۲۵, چهارشنبه

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون
چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

۱۳۸۳ آذر ۲۲, یکشنبه

وای! باران...

(1)
واي!
باران...
باران...
شيشه‌ي پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه كسي نقش تو را خواهد شست؟

(2)
واي!
باران...
باران...
شيشه‌ي پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه كسي نقش تو را خواهد شست؟

1) خودم
2) خودت
3) شخص ثالث
4) هيچكس
5) زمان
6) موارد 1 و 5
7)موارد 1و 3

(3)
واي!
باران...
باران...
شيشه‌ي پنجره را باران شست.
از دل من اما،
نقش تو را نتوان شست.

(4)
واي!
باران...
باران...
شيشه‌ي پنجره را باران شست.
از دل من اما،
هيچكس حق ندارد نقش تو را بشويد!

۱۳۸۳ آذر ۲۰, جمعه

خيلي دوست دارم تو يا او نوشته‌هايم را بخوانيد

اينجا مي‌نويسم، چون دوست دارم تو يا او نوشته‌هايم را بخوانيد!
نه اينكه كه حرف خيلي خاصي داشته‌باشم، نه اينكه احساس كنم اين‌قدر حرف‌هايم با ديگران متفاوت است كه بخواهم آنها را به عرض همگان برسانم، نه اينكه فكر كنم نوشتن مشكلي از من يا ديگران حل مي‌كند، فقط دوست دارم تو يا او نوشته‌هايم را بخوانيد.
اصلاً‌ نمي‌دانم چرا من اينچنينم! خيلي دوست دارم با كسي حرف بزنم و كسي حرف‌هايم را بشنود، يا بنويسم و كسي نوشته‌هايم را بخواند! حتي در تنهايي، به صورت سؤال و جواب با خودم فكر مي‌كنم؛ يعني در آن واحد نقش دو نفر را بازي مي‌كنم، كسي كه مي‌گويد و كسي كه مي‌شنود. وقتي هم كه چيزي مي‌نويسم، خودم حتماً‌ مي‌خوانمش! نمي‌دانم چرا اينچنينم!

به هر حال خواستم بداني كه خيلي دوست دارم تو يا او نوشته‌هايم را بخوانيد.

۱۳۸۳ آذر ۱۹, پنجشنبه

نمي‌دانم...

در برون كلبه مي‌بارد،
برف مي‌بارد به روي خار و خارا سنگ
كوهها خاموش
دره‌ها دلتنگ
راهها چشم‌انتظار كارواني با صداي زنگ
«سياوش كسرايي، آرش كمانگير»

نمي‌دانم اين دانه‌هاي برف كه چنين آرام و باوقار حركت مي‌كنند، به تعليم صبر و بردباري مي‌آيند يا بتلخي مأيوسند كه مي‌دانند محكومند به زوال.
نمي‌دانم اين آفرينه‌هاي زيبا كه چنين موزون و دلفريب، رقص‌كنان، بر زمين مي‌نشينند، شاد رسيدن به هدف هستند يا دچار شادي كاذب ناشي از بي‌خيالي موجودات محكوم به زوال.

نمي‌دانم، آيا مي‌دانند آدمهايي هستند كه با ديدن آنها اميدوار يا نااميد مي‌شوند…

۱۳۸۳ آذر ۱۸, چهارشنبه

می‌گویند...

مي‌گويند:
راه رسيدن به آرزوها اين است:
بهايش را به تمامي بپرداز.

هيچ نمی‌گويم!

گفتم آن چيست؟ بگو! زير و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنين زير و زبر هيچ مگو!

۱۳۸۳ آذر ۱۶, دوشنبه

ن والقلم و ما يسطرون…

مدت‌هاست كه نوشتن را به عنوان يكي از روش‌هاي تبادل افكار و آرا، مي‌شناسيم؛ روشي كه قادر است حتي سد زمان را بشكند و نه پس از سال‌ها كه پس از قرن‌ها و پس از هزاره‌ها پيامي را به ما برساند. و اينگونه است كه بزرگاني چون فردوسي، مولانا و حافظ در طول اعصار با ما زيسته‌اند و حتي اينگونه است كه كلام خدا و مشي پيامبرانش را دريافته‌ايم.

ريچارد باخ در كتاب “گريز از سرزمين امن” مي‌نويسد: «نوشتن آخرين چاره است. تاواني است كه براي پس گرفتن زندگي مي‌پردازيم».

نوشتن مي‌تواند موجب شود كه پس از مرگمان چند روزي، يا چند سالي، يا چند قرني بيشتر در دنيا بمانيم؛ و اين يعني زندگي طولاني. و نوشتن مي‌تواند موجب شود كه كساني از تجارب ما استفاده كنند و زماني را كه ما صرف آن تجربه كرديم، به ديگر كاري بپردازند؛ و اين يعني ذخيره كردن زندگي.

داستاني هست در انجيل با اين مضمون: مردمي كه از شهر سدوم(Sedom، مسكن قوم لوط) مي‌گريختند، در صورت نگاه كردن به پشت سر، تبديل به ستون‌هاي نمك مي‌شدند. به نظر مي‌آيد كه اين داستان در مذمت حفظ گذشته آمده باشد و از طريق نوشتن هم مي‌توان گذشته را حفظ كرد. انگاري با نوشتن برخي از وقايع را ضبط مي‌كنيم؛ برخي از لحظه‌ها را از جريان گذراي زمان جدا مي‌كنيم و از آنها بي‌نهايتي مي‌سازيم؛ وقايعي را جاودانه مي‌كنيم.

مي‌توان نوشت و نوشت؛ سپس نوشته‌ها را خواند و خواند؛ و بعد باز هم نوشت و باز هم خواند. كم كم حجم نوشته‌ها رو به فزوني مي‌گيرد و طبيعتاً خواندنشان هم صرف زمان بيشتري را مي‌طلبد. مي‌توان كمتر نوشت و بيشتر خواند. مي‌توان در گذشته غرق شد.

اينگونه است كه مي‌توان با نوشتن جاودانه يا از صفحه‌ي زندگي محو شد!

از اين حرف‌ها گذشته، يك نوشته مي‌تواند لبخندي نشاند بر چهره‌اي غمگين، يا اميدي در دلي شكسته، يا جاني در تني خسته، يا ايماني در روحي تشنه.

و البته كه هر نوشته، به نوعي معرف نويسنده‌اش است و تصويري از نويسنده در ذهن خواننده مي‌سازد كه متأسفانه يا خوشبختانه، لزوماً درست نيست!

۱۳۸۳ آذر ۱۵, یکشنبه

چو باد عزم سر كوي يار خواهم كرد

نفس به بوي خوشش مشكبار خواهم كرد


به هرزه بي مي و معشوق عمر مي‌گذرد

بطالتم بس! از امروز كار خواهم كرد


هر آب روي كه اندوختم ز دانش و دين

نثار خاك ره آن نگار خواهم كرد


چو شمع صبحدمم ز مهر او روشن

كه عمر در سر اين كار و بار خواهم كرد


به ياد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

بناي عهد قديم استوار خواهم كرد


صبا كجاست كه اين جان خون‌گرفته چو گل

فداي نكهت گيسوي يار خواهم كرد


نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ

طريق رندي و عشق اختيار خواهم كرد

«حافظ»