در برون كلبه ميبارد،
برف ميبارد به روي خار و خارا سنگ
كوهها خاموش
درهها دلتنگ
راهها چشمانتظار كارواني با صداي زنگ
«سياوش كسرايي، آرش كمانگير»
نميدانم اين دانههاي برف كه چنين آرام و باوقار حركت ميكنند، به تعليم صبر و بردباري ميآيند يا بتلخي مأيوسند كه ميدانند محكومند به زوال.
نميدانم اين آفرينههاي زيبا كه چنين موزون و دلفريب، رقصكنان، بر زمين مينشينند، شاد رسيدن به هدف هستند يا دچار شادي كاذب ناشي از بيخيالي موجودات محكوم به زوال.
نميدانم، آيا ميدانند آدمهايي هستند كه با ديدن آنها اميدوار يا نااميد ميشوند…
برف ميبارد به روي خار و خارا سنگ
كوهها خاموش
درهها دلتنگ
راهها چشمانتظار كارواني با صداي زنگ
«سياوش كسرايي، آرش كمانگير»
نميدانم اين دانههاي برف كه چنين آرام و باوقار حركت ميكنند، به تعليم صبر و بردباري ميآيند يا بتلخي مأيوسند كه ميدانند محكومند به زوال.
نميدانم اين آفرينههاي زيبا كه چنين موزون و دلفريب، رقصكنان، بر زمين مينشينند، شاد رسيدن به هدف هستند يا دچار شادي كاذب ناشي از بيخيالي موجودات محكوم به زوال.
نميدانم، آيا ميدانند آدمهايي هستند كه با ديدن آنها اميدوار يا نااميد ميشوند…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر