۱۳۸۵ مرداد ۲۲, یکشنبه

...

آقا جان اینکه بگی نفهمیده اذیت کردی چیزی رو عوض نمیکنه جز اینکه میگه هم اذیت کردی هم نفهم بودی!

۱۳۸۵ مرداد ۲۱, شنبه

Last Christmas

Last Christmas

CHORUS
Last Christmas
I gave you my heart
But the very next day you gave it away
This year
To save me from tears
I'll give it to someone special

CHORUS

Once bitten and twice shy
I keep my distance
But you still catch my eye
Tell me baby
Do you recognize me
Well
It's been a year
It doesn't surprise me
HAPPY CHRISTMAS
I wrapped it up and sent it
With a note saying
I love you
I meant it
Now I know what a fool I've been
But if you kissed me now
I know you'd fool me again

CHORUS

Crowded room
Friends with tired eyes
I'm hiding from you
And your soul of ice
My god I thought you were
Someone to rely on
Me
I guess I was a shoulder to cry on
A face of a lover with a fire in his heart
A man under cover but you tore me apart
Now I've found a real love you'll never fool me again

CHORUS

CHORUS

۱۳۸۵ خرداد ۳, چهارشنبه

سوم خرداد

امروز سوم خرداد است...
در شهری که آزاد شد، از آبادی چه خبر؟

۱۳۸۵ خرداد ۲, سه‌شنبه

قهوه دوم خرداد

در صبح بارانی دوم خرداد،
قهوه ای به داغی عشق، به سیاهی شب، و به تلخی جدایی،
گوارای شما باد...

پی نوشت.
خوب! که چی؟!

دوم خرداد

امروز دوم خرداد است...
): یا (: یا (): یا )(:

پی نوشت.
خوب! که چی؟!

Breaking The Habit

I don't want to be the one
Who battles always choose
...
So I'm breaking the habit
I'm breaking the habit
Tonight
...

۱۳۸۵ اردیبهشت ۳۰, شنبه

دوغریب

"دوغریب" نام کتابی است که لحظاتی پیش آن را به پایان بردم! فریده گلبو، نویسند کتاب، زندگی دو خانواده ایرانی را در قالب نامه هایی که زنان خانواده ها به هم نوشته اند، تصویر کرده است.

فرزانه و مینو دو دوست تهرانی هستند، که بعد از انقلاب ایران و شروع جنگ به دلیل مهاجرت فرزانه به پاریس، از هم جدا می شوند. آن دو، گریزان از تنهایی،به نامه نگاری می آغازند. فرزانه ازغربت می نویسد و مینو از غریبی! فرزانه از زندگی متفاوت مغرب زمین می نویسد و مینو از شیوه های جدید زندگی در وطنی که در آن زندگی می کند. فرزانه می نویسد که نمی تواند یپذیرد که فرزندانش به سبک غربی زندگی کنند و مینو از تغییر استاندارهای اخلاقی می نویسد و ناتوانیش در پذیرفتن آنها. هر دو از بد شدن زندگی شان می نویسند و کم شدن احساس خوشبختی شان. هر دو از تجربه های تلخشان می گویند، و با ارزشمند تلقی کردن آنها به خود و دیگری امید می دهند. هر دو به طرز دردناکی امیدوارند!

بیان ادبی داستان قوی نیست و داستان از لحاظ منطقی مشکلاتی دارد. نثر نامه ها از سادگی نامه های خصوصی فاصله دارد و به تشبیه های ناشیانه آلوده شده است. در بعضی قسمت ها از مطالبی سخن به میان آمده که بیشتر از اینکه به محتوای داستان مربوط باشد، ابراز علم نویسنده کتاب را نشان می دهد! با تمام این حرفها جوهره اصلی داستان قابل تأمل است. اینکه چه بر سر نسل انقلاب آمد، و بعد چه بر سر نسل جنگ، برای من مهم است، چرا که پدر و مادرم از نسل انقلاب هستند و من و برادرم از نسل جنگ! زندگی ای که امروز می زییم، حاصل گذشته ای پر فراز و نشیب است.

فریده گلبو از نسلی گفته است که سوخت و نسل بعد از خود را سوزاند. از مردمی که مردمی از کف نهادند ، از آدمهایی که گرگ شدند، از عشقهایی که نابود شدند، از امیدهایی که نقش بر آب شدند، و از زندگی هایی که نومیدانه رها شدند، گفته است.

صداقتی که مرا کشت!

دیروز بعد از ظهر، تلویزیون برنامه ای پخش کرد که مصاحبه ای بود با یک پزشک حاذق قدیمی. برنامه طبق روال عادی برنامه های اینچنینی پیش رفت و آقای دکتر از زندگی حرفه ای و علمی گذشته و حال خود گفت، و کمی هم از زندگی خانوادگی اش. نظرش را در مورد وضعیت کشور و دنیا و آخرت ابراز کرد، و نهایتاً وقت گفتن جمله پرمغز "پشت هر مرد بزرگ، زنی بزرگ ایستاده است"، شد. در این زمان آقای دکتر از همسر بزرگوار خود تشکر کردند، و گفتند اگر ایشان نبودند، موفقیتش بسیار دشوارتر می شد، چرا که خانم به لحاظ غذا و فضای آرام خانه، شرایط مناسبی را برای درس خواندن و فعالیتهای علمی من فراهم می نمودند، و رفتارشان به گونه ای بود که برای من ایجاد مزاحمت نمی کردند.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

تنبلی

مدتها بود که تنبلی نکرده بودم! مدتها بود هر چه لذت را بر خود حرام کرده بودم و هر چه خستگی را در تنم مجموع! نه کتابی، نه وبلاگی، نه آهنگی چنان که بشاید...
امروز بعد از آخرین امتحان میانترمم در دانشگاه صنعتی شریف، دارم تنبلی می کنم! خستگی روزها دارد از تنم به در می شود!
به تز و گزارش تز و تمرین تحویلی شنبه و امتحانات یک ماه آینده فکر نمی کنم! تنها از لحظه ای که در آن هستم، لذت می برم.

پی نوشت. موسیقی اینجا را نباید از دست داد.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

روباه

شازده کوچولو پی گلش رفت!
کسی سراغ روباه اهلی شده را نمی گیرد؟!

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

...

Show Must Go On
...
:)

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

...

چشمانم می سوزند،
نفسم مزه اشک دارد.

نگاهم خالی است!
و لحظاتم کم کم از عطر تو عاری می شوند.

...

Don't try to fix me
!!!
I'm not broken
...

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

وارطان

آرزو

دلم می خواهد همه را بکشم جز تو!
خودم را هم بکشم!
و تو تنها بمانی؛ تنهای تنها...
مطمئنم که آن وقت، آرزو می کنی حضور مرا!

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۶, شنبه

فراموشی

می گوید: آدمها به اهدافشان نمی رسند، چون اهدافشان را فراموش می کنند.
فکر می کنم: و اگر به اهدافشان برسند، ناراضیند؛ چون فراموش کرده اند که این همان چیزی است که می خواستند.

ترس

یک روز، یک پری را دیدم با لبخندی بر لب و برقی در چشمانش...

اول خوشحال شدم و بعد ترسیدم؛ خیلی ترسیدم...

آن قدر از فرار نگاهش ترسیدم، که نگاهم را از چشمانش پر نکردم.
آن قدر از رفتنش ترسیدم، که آمدنش را سلامی نگفتم.
آن قدر از ناشنیده ماندن حرفهابم ترسیدم، که هیچ نگفتم.
آن قدر از دور شدنش ترسیدم، که نگذاشتم نزدیک شود.

دیگر نمی خواهم بترسم...
یعنی می توانم؟!

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

The Hardest Part

The Hardest Part is Letting Go NOT Taking Part
...

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

سكوت سرشار از ناگفته‌هاست...

دلتنگيهاي آدمي را باد ترانه‌يي مي‌خواند،
روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي‌گيرد،
و هر دانه‌ي برفي به اشكي نريخته مي‌ماند. 


سكوت سرشار از سخنان ناگفته ا‌ست؛
از حركات نا‌كرده،
اعتراف به عشق‌هاي نهان ،
و شگفتي‌هاي به زبان نيامده،
دراين سكوت حقيقت ما نهفته است؛
حقيقت تو و من.


براي تو و خويش
چشماني آرزو مي‌كنم،
كه چراغها و نشانه‌ها را در ظلمات‌مان ببيند.
گوشي
كه صداها و شناسه‌ها را در بيهوشي‌مان بشنود.
براي تو و خويش
روحي
كه اين‌همه را در خود گيرد و بپذيرد.
و زباني
كه در صداقت خود ما را از خاموشي خويش بيرون كشد،
و بگذارد از آن‌چيزها كه در بندمان كشيده‌است سخن بگوييم.


گاه آنچه كه ما را به حقيقت مي‌رساند،
خود از آن عاريست!
زيرا تنها حقيقت است كه رهايي مي‌بخشد.


از بختياري ماست شايد
كه آنچه مي‌خواهيم يا به دست نمي‌آيد،
يا از دست مي‌گريزد.
 


مي‌خواهم آب شوم در گستره‌ي افق؛
آنجا كه دريا به آخر مي‌رسد،
و آسمان آغاز مي شود.
مي‌خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته يكي شوم.
حس مي‌كنم مي دانم؛
دست مي سايم و مي‌ترسم؛
باورمي‌كنم و اميدوارم؛
كه هيچ‌چيز با آن به عناد برنخيزد.
مي‌خواهم آب شوم در گستره‌ي افق؛
آنجا كه دريا به آخر مي‌رسد،
و آسمان آغاز مي شود.


چند بار اميد بستي و دام بر نهادي تا
دستي ياري‌دهنده،
كلامي مهر‌آميز،
نوازشي،
يا گوشي شنوا
به چنگ آري؟
چند بار دامت را تهي يافتي؟
از پا منشين!
آماده شو
كه ديگر بار و ديگر بار
دام بازگستري!


پس از سفرهاي بسيار
و عبور از فراز و فرود امواج اين درياي طوفان‌خيز،
بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم،
بادبان برچينم،
پارو وارهانم،
سكان رها كنم،
به خلوت لنگرگاهت درآيم
و دركنارت پهلو گيرم؛
آغوشت را بازيابم،
استواي امن زمين را،
زير پاي خويش.


پنجه در افكنده‌ايم با دست‌هايمان
به‌جاي رها شدن
سنگين، سنگين بر دوش مي‌كشيم، بار ديگران را
به جاي همراهي كردنشان
عشق ما نيزمند رهايي است،
نه تصاحب.
در راه خويش ايثار بايد،
نه انجام وظيفه.


سپيده‌دمان از پس شبي دراز،
در جان خويش آواز خروسي مي‌شنوم،
از دوردست،
و با سومين بانگش درمي‌يابم كه
رسوا شده‌ام.

زخم‌زننده،
مقاومت‌ناپذير،
شگفت‌انگيز،
و پرراز و رمز است،
آفرينش و همه‌ي آن چيزها كه شدن را امكان مي‌دهد.


هر مرگ اشارتي است،
به حياتي ديگر.


اين‌همه پيچ،
اين‌همه گذر،
اين‌همه چراغ،
اين‌همه علامت،
همچنان استواري به وفادار ماندن به راهم،
خودم،
هدفم،
و به تو.
وفايي كه مرا و تو را به سوي هدف راه مي‌نمايد.


جوياي راه خويش باش،
از اين سان كه منم!
در تكاپوي انسان شدن.
در ميان راه،
ديدار مي‌كنيم حقيقت را،
آزادي را،
خود را،
در ميان راه مي‌بالد و به بار مي‌نشيند،
دوستيي كه توانمان مي‌دهد،
تا براي ديگران مأمني باشيم و ياوري.
اين است راه تو من.


در وجود هركس رازي بزرگ نهان است،
داستاني، راهي، بيراهه‌اي
طرح‌افكندن اين راز،
راز من و راز تو،
راز زندگي،
پاداش بزرگ تلاشي پرحاصل است.
 


بسياروقت‌ها با يكديگر از غم و شادي خويش،
سخن ساز مي‌كنيم.
اما در همه‌چيزي رازي نيست.
گاه سخن گفتن از زخم‌ها نيازي نيست.
سكوت ملال‌ها، از راز ما سخن تواند گفت.


به تو نگاه مي‌كنم،
و مي‌دانم كه تو تنها نيازمند يكي نگاهي؛
تا به تو دل دهد،
آسوده‌خاطرت كند،
بگشايدت،
تا به درآيي.
من پا پس مي‌كشم،
و در نيمه‌گشوده به روي تو بسته مي‌شود.


پيش از آنكه به تنهايي خود پناه برم،
از ديگران شكوه آغاز مي‌كنم.
فرياد مي‌كشم كه تركم گفته‌اند.
چرا از خود نمي‌پرسم،
كسي را دارم
كه احساسم را،
انديشه و رويايم،
زندگيم را،
با او قسمت كنم؟
آغاز جداسري شايد از ديگران نبود.


حلقه‌هاي مداوم،
پياپي تا دوردست،
تصميم درست صادقانه؛
با خود وفادار مي‌مانم آيا؟
يا راهي سهل‌تر انتخاب مي‌كنم؟!
 


بي‌اعتمادي دري است
خودستايي و بيم، چفت و بست غرور است.
و تهيدستي ديوار است و لولا است،
زنداني را كه در آن محبوس راي خويشيم.
دلتنگي‌مان را براي آزادي و دلخواه ديگران‌ بودن،
از رخنه‌هايش تنفس مي‌كنيم.
تو و من
توان آن را يافتيم كه برگشاييم؛
كه خود را بگشاييم.


بر آنچه دلخواه من است، حمله نمي‌برم
خود را به تمامي بر آن مي‌افكنم.
اگر بر آنم كه ديگربار و ديگربار،
برپاي بتوانم‌خاست،
راهي به‌جز اينم نيست.


توان صبر كردن براي رويارويي با آنچه بايد روي دهد،
براي مواجهه با آنچه روي مي‌دهد،
شكيبيدن،
گشاده‌بودن،
تحمل‌كردن،
آزاد بودن.


چندان‌كه به شكوه درمي‌آييم،
از سرماي پيرامون خويش،
از ظلمت،
از كمبود نوري گرمي‌بخش،
چون هميشه مي‌بنديم دريچه كلبه‌مان را،
روحمان را.


اگر مي‌خواهي نگهم داري، دوست من!
از دستم مي‌دهي.
اگر مي‌خواهي همراهيم كني، دوست من!
تا انسان آزادي باشم،
ميان ما، همبستگي از آن‌گونه مي‌رويد،
كه زندگي هر دو تن ما را،
غرقه در شكوفه مي‌كند.


من آموخته‌ام،
به خود گوش فرا دهم،
و صدايي بشنوم
كه با من مي‌گويد:
اين لحظه مرا چه هديه خواهد داد؟
نياموخته‌ام گوش فرا دادن به صدايي را
كه با من در سخن است
و بي‌وقفه مي‌پرسد:
من بدين لحظه چه هديه خواهم داد؟


شبنم و برگها يخ‌زده‌است
و آرزوهاي من نيز.
ابرهاي برف‌زا بر آسمان درهم‌مي‌پيچد،
باد مي‌وزد و طوفان درمي‌رسد،
زخم‌هاي من مي‌فسرد.
يخ آب مي‌شود،
در روح من،
انديشه‌هايم.
بهار، حضور توست؛
بودن توست.


كسي مي‌گويد:
آري،
به تولد من،
به زندگيم،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانيم،
مرگم.


كسي مي‌گويد:
آري،
به من،
به تو،
و از انتظار طولاني شنيدن پاسخ من،
شنيدن پاسخ تو،
خسته نمي‌شود.


پرواز اعتماد را با يكديگر تجربه كنيم.
وگرنه مي‌شكنيم بالهاي دوستي‌مان را.
با درافكندن خود به دره،
شايد سرانجام به شناسايي خود توفيق يابيم.


زير پايم،
زمين از سم‌ضربه‌ي اسبان مي‌لرزد.
چهارنعل مي‌گذرند، اسبان،
وحشي، گسيخته‌افسار،وحشت‌زده.
به پيش مي‌گريزند.
در يالهاشان گره مي‌خورد، آرزوهايم.
دوشادوششان مي‌گريزد خواست‌هايم.
هوا سرشار از بوي اسب است
و غم
و اندكي خنده.


در افق،
نقطه‌هاي سياه كوچكي مي‌رقصند،
و زميني كه بر آن ايستاده‌ام،
ديگر باره آرام يافته است.
پنداري رويايي بود و همين.
روياي آزادي
يا احساس حبس و بند.


در سكوت با يكديگر پيوند داشتن،
همدلي صادقانه
وفاداري ريشه‌دار
اعتماد كن.


از تنهايي مگريز.
به تنهايي مگريز.
گهگاه آن را بجوي و تحمل كن.
به آرامش خاطر مجالي ده.


يكدگر را مي‌آزاريم،
بي‌آنكه بخواهيم.
شايد بهتر آن باشد كه دست به دست يكديگر دهيم؛
بي‌سخني.
دستي كه گشاده است،
مي‌برد،
مي‌آورد،
رهنمونت مي‌شود،
به خانه‌اي كه نور دلچسبش،
گرمي‌بخش است.


از كسي نمي‌پرسند
چه هنگام مي‌تواند خدانگهدار بگويد،
از عادات انسانيش نمي‌پرسند،
از خويشتنش نمي‌پرسند.
زماني به ناگاه،
بايد با آن روي در روي درآيد،
تاب آرد،
بپذيرد
وداع را،
درد مرگ را،
فروريختن را.

سروده‌ي مارگوت بيكل
ترجمه‌ي احمد شاملو

۱۳۸۵ اردیبهشت ۸, جمعه

چرا؟

اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟

۱۳۸۵ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

مسافری که رفت

"به کجا چنين شتابان
گون از نسيم پرسيد
دل من گرفته زينجا، هوس سفر نداري؟
ز غبار اين بيابان؟
همه آرزويم اما چه کنم که بسته پايم
به کجا چنين شتابان
به هر آن کجا که باشد به جز اين سرا سرايم
سفرت بخير اما، تو و دوستي خدا را،
چو ازين کوير وحشت
بسلامتي گذشتي، به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
"

شفيعي کدکني

پی نوشت. رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل

۱۳۸۵ فروردین ۲۳, چهارشنبه

دشمنان من

ابرها رفتند.
یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟

«سهراب سپهری، هشت کتاب، حجم سبز، ورق روشن وقت»

۱۳۸۵ فروردین ۱۹, شنبه

بهارانه

بازهم بهاری آمد و پیام آور سالی شد،
سالی از عمری،
سالی از عمرهایی...

کم حرف شده ام ابن روزها، و اندکی پرکار.
احساس می کنم بسیار کارها باید انجام دهم، بی عجله...
اثر بهار نیست این احساس؛ اثر رو به پایان بودن یکی از مراحل زندگیم است. کارشناسی ارشد رو به پایان است و این یعنی پایان یک مرحله از زندگی من.
امسال برخلاف سالهای قبل برای مرور تقویم سال جدبد و بررسی تعطیلات مشتاق نبودم. چون برنامه از پیش تعیین شده ای ندارم.
احساس خوبی دارم، احساس آزادی و اختیار می کنم. چون می خواهم و می توانم برای مرحله بعدی تصمیم بگیرم و راهم را انتخاب کنم. برخلاف مراحل قبل، این بار آنقدر آگاهم و آنقدر خودم را می شناسم که راهی را انتخاب کنم که کمتر در پیمودنش دچار آزردگی شوم و این خیلی خوب است.
از این که به اینجا رسیده ام خوشحالم، هرچند شاید می توانستم وضعیت بهتری داشته باشم.

این روزها وقت بیشتری روی کارهایم می گذارم؛ و کارم بیشتر خواندن است تا نوشتن.
این روزها کار می کنم، و نفس می کشم، هوای بهار را...

آی گل پونه! نعناع پونه!
به صدایی که شنید، حلزون
از خانه خود آمد بیرون
به تماشای بهار!
«نیما یوشیج»

۱۳۸۴ بهمن ۲۴, دوشنبه

خاتمی

The only thing necessary for the triumph of evil is for good men to do nothing
Edmund Burke

تنها چیزی که برای پیروزی شر لازم است، آن است که انسانهای خوب هیچ کاری نکنند.
ادموند برک


پی نوشت.
از خواندن جمله بالا بی اختیار یاد "خاتمی" افتادم.
می دانم چرا!

۱۳۸۴ بهمن ۱۷, دوشنبه

۱۳۸۴ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

پرندگان خارزار

افسانه ای است درباره پرنده ای که تنها یک بار در زندگیش آواز می خواند؛ آوازی زیباتر از هر آوازی که هر مخلوقی روی زمین بخواند. این پرنده لانه خود ترک گفته، به جستجوی درخت خاری می رود و از پای نمی نشیند تا یکی بیابد؛ آنگاه سینه خود را به بلندترین و تیزترین خار فرو می کند و می خواند آوازی را که به قیمت جانش تمام می شود. او می خواند و می میرد، اما جهان به شنیدن آواز او لبخند می زند. افسانه می گوید که خدا به شنیدن آواز او لبخند می زند....

این روزها را به دیدن سریال پرندگان خارزار گذراندم. زیبا بود، و حتی برای من که با سرعت بسیار بالا آن را تماشا کردم، قابل تأمل.
این سریال کوتاه زندگی کشیش جاه طلبی را به تصویر می کشد که در مراحلی از زندگی بر سر دوراهی انتخاب بین عشق و قدرت قرار می گیرد و گرچه عشق را تجربه می کند، ولی راه قدرت پیش می گیرد و تا آستانه پاپ شدن پیش می رود.
پرندگان خارزار، قصه جنگ انسان است و سرنوشت، قصه جنگ انسان است با خودش، قصه جنگ دایم تیرگی و روشنایی است. پرندگان خارزار از کارزار مرگ و زندگی می گوید و از پیروزی عشق.
پدر بریکاسارت ،کشیش ما، داستان را با برگزاری مراسم عشای ربانی در خانه خانم کارسون، پیرزن ثروتمند، در گوشه ای از استرالیا شروع می کند و در همان مراسم است که بیننده متوجه نظر خاص خانم کارسون به پدر روحانی می شود. خانم کارسون عاشق پدر روحانی است و در موقعیتهای مختلف به جلب توجه او می کوشد؛ ولی پدر در مقابل این وسوسه زمینی مقاومت می کند.
داستان با ورود کلیری ها، خانواده برادر خانم کارسون، وارد مرحله جدیدی می شود. علاقه شدیدی که بین پدر روحانی و مگی کلیری -دختربچه جذابی که برادرزاده خانم کارسون است و از قضا مورد بی توجهی خانواده، خصوصاً مادر خانواده- بوجود می آید، حسادت پیرزن برمی انگیزد، تا آنجا که سعی به دور کردن آن دو از یکدیگر می کند؛ لیک ناکام می ماند. او تصمیم به انتقام می گیرد.
مگی بزرگ و بزرگ تر می شود و عشق بین او و پدر روحانی همچنان جاریست.
حالا دیگر مگی زن جوانی شده است و عشق بین او و پدر روحانی، یعنی عشق ممنوعه. کشیش ها نباید ازدواج کنند، مگر اینکه از کشیش بودن دست بکشند؛ نخستین و سوسه... پدر زندگیش را وقف خدا می خواند. نه! او نباید ازدواج کند.
خانم کارسون می میرد و پدر برکاسارت را بر سر یک دوراهی بزرگ قرار میدهد؛ او دو وصیت برای پدر به جا می گذارد که در یکی اموالش –به ارزش سیزده میلیون پوند- را به خانواده برادرش بخشیده و در دیگری به کلیسا. او در نامه ای به پدر نوشته است که او می تواند به اختیار خود یکی از دو وصیت نامه را انتخاب کند. اگر پدر وصیت نامه دوم را انتخاب کند می تواند بواسطه این ثروت کلان پیشرفت فراوان کند، و این کار را می کند. او گرچه روی عشقش به مگی پا می گذارد، به واتیکان می رود، و گرچه مگی مطمئن است که او برمی گردد، در آنجا می ماند، تا آنجا که به مقام کاردینالی می رسد. وقتی این خبر به مگی می سد، ناامیدانه ازدواج می کند؛ ازدواجی بدون عشق با مردی که اهل زندگی نیست، و وقتی به اشتباه می خواهد که با یک بچه زندگیش را بهتر کند، اختلافش با شوهر به اوج می رسد و شوهر و بچه اش متنفر می شود.
پدر برکاسارت همیشه غمی با خود دارد، او هنوز مگی را به خاطر دارد؛ پس به توصیه دوستش که از دیدن گل رزی خشک شده لای انجیل او به رازش پی برده است به استرالیا می رود و به دیدار مگی که از شوهرش ناامید است. حاصل دیدارشان دین است؛ پسری که پدر را نمی شناسد و پدر نیز او را. دین نوزده سال بعد علیرغم مخالفت مادر به راه پدر می رود. دومین دوراهی؛ ماندن یا رجعت؟!
پدر برکاسارت با غمش به قدرت برمی گردد و پیش دوستش به گناه خود اعتراف می کند، و جواب می شنود که تو با این گناه از گناه بزرگتری که همانا کبر و غرور است، دور شدی. تو یک انسانی و با این گناه هرگز فراموش نخواهی کرد، انسانیتت را.
نوزده سال بعد که پدر به استرالیا برمی گردد، با اشتیاق پسر مگی -که در واقع پسر خود اوست- برای رفتن به واتیکان و کشیش شدن روبرو می شود و گرچه مگی به دوری از پیر راضی نیست، او را در این راه یاری می کند تا به مقام کاردینالی برسد. چرخ روزگار چنان می گردد که وقتی بعد از پنج سال، دین قصد بازگشت به خانه می کند، توقفی که در یونان داشته باشد. همین جاست که هنگام شنا در دریا مورد توجه دو دختر جوان قرار می گیرد که وقتی می خواهند به او نزدیک شوند طعمه موجها می شوند، و او قصد کمک به آنها می کند، ولی خود غرق می شود.
مگی که دیگر سنی از او گذشته است، تمام سختیها را فراموش کرده، پسر را انتظار می کشد، ولی خبر مرگ پسر را می شنود و با پدر برکاسارت روبرو می شود که برای اجرای مراسم تدفین آمده است.
مگی که پدر برکاسارت او را چون رزی می دانست، در این آخرین بزنگاه خار خود آشکار می کند و پرده از راز پسرشان دین برمی دارد. رازی که پدر روحانی شنیدنش نمی یارد.

پی نوشت.
۱) در حین دیدن فیلم به این موضوع فکر می کردم که وقتی قدرتی که رسیدن به آن مستلزم از دست دادن چیزی دوست داشتنی مثل عشق است، چنین وسوسه برانگیز است، چرا از آلودگی قدرت نسبتاً مطلقی که نصیب افراد می شود، متعجبیم؟!
۲) غرق شدن دین، بنوعی نابودگری شهوت را در مقابل زندگی آفرینی عشق تداعی می کرد.
۳) مگی بعد از مرگ پسر نزد پدر بریکاسارت از خدا شکوه می کند، که خدای تو هرچه دوست داشتنی را از من گرفت، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. پدر در جوابش می گوبد، ولی تو چیزی داری که در هیچ موقعیتی از تو گرفته نشد؛ عشق در وجود توست، عشقی که در هیچ شرایطی نمرد و در هیچ آتشی نسوخت.
۴) به نظر من داستان، بهترین روند یک قصه عشق با این شرایط را دارد و به بهترین شکل ممکن تمام می شود، آنقدر که هر پایان دیگری، زیبایی سریال را زیر سؤال می برد، ولی این پایان تلخ واقعاً آه از نهاد بیننده برمی آورد.


۱۳۸۴ بهمن ۵, چهارشنبه

آینه

یه روزی، یه خواننده ای به نام فرهاد خوند:

می بینم صورتمو تو آینه؛
با لبی خسته می پرسم از خودم:
«این غریبه کیه؟
از من چی می خواد؟
اون به من، یا من به او
خیره شده.»

باورم نمیشه هر چی می بینم؛
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم.
به خودم میگم که این صورتکه؛
می تونم از صورتم ورش دارم.

می کشم دستمو روی صورتم؛
هر چه باید بدونم دستم میگه.
منو توی آینه نشون میده.
میگه: «این تویی،
نه هیچکس دیگه!

جای پاهای تموم قصه ها،
رنگ غربت تو تموم لحظه ها،
مونده روی صورتت،
تا بدونی،
حالا امروز چی ازت مونده به جا.»

آینه میگه:«تو همونی که یه روز،
می خواستی خورشیدو با دست بگیری؛
ولی امروز شهر شب خونه ت شده؛
داری بی صدا تو قلبت می میری.»

می شکنم آینه را تا دوباره،
نخواد از گذشته ها حرف بزنه.
آینه میشکنه،
هزار تیکه میشه؛
اما باز تو هر تیکه ش عکس منه.
عکسا با دهن کجی بهم میگن:
«چشم امیدو ببر از آسمون.
روزا با هم دیگه فرق ندارن؛
بوی کهنگی میده تمومشون.»

یه روزی یه شنونده ای شنید و بلاگید(نگاشت)!

...

گفتم به مه شبی: «برگو که عشق چیست؟»
گفتا: «در این زمانه عاشق بگو که کیست؟‌»
گفتم که «من ولیک...»
گفتا «برو مایست.»

رفتم به کوی یار٬ یک شب نه بل هزار٬
مجنون و بیقرار٬ فارغ ز هست و نیست.
لیکن چو در گشود٬
گفتا: «برو مایست.»

امشب دگر نه ماه بر آسمان شده است٬
نه یار ماهرو بر ما عیان شده ست.
اشکم ولی به روی٬ امشب روان شده ست:
«کاخر غم تو چیست ؟‌»
گویم: «برو٬ مایست ...»

نقل از «دیوونه»

...

از دیشب شروع کرده ام به خواندن آرشیو وبلاگ «دیوونه». الان هم رسیده ام به اینجا:

... راست گفته است سارتر:‌ «این جهان و این جهانیان استفراغ است ! » پروانه ی شمع اگر همچون مرغ خانگی نه بر گرد شمع٬ که در پی خروس میرفت زندگی در زیر پایش رام میگشت و آسمان بر بالای سرش به کام ... و شمع پروانه٬ اگر همچون خروس٬ نه در انتظار پروانه٬ که در پی مرغ خانگی میخواند٬ دسته دسته مرغان کیلویی از همه رنگ گردش حلقه می بستندو بر سرش آوار می شدند که جهان را از بهر اینان ساخته اند.
زندگی آن ندای مرموز و شور انگیزی که شمع و پروانه را به هم میخواند و نمیشود. با خویشاوندی این دو بیگانه است. جهان خانه ی این دو نیست. و از این است که سرنوشت عشقی که با مردم این اقلیم ناساز است٬ جز سوختن پروانه و گداختن شمع نیست. یکی خاکستر میشود و دیگری اشک و ... پایان.

( گفتگو های تنهایی - بخش دوم)

۱۳۸۴ بهمن ۴, سه‌شنبه

تو

از من می گویی؟
آری از تو می گویم
تو که به غرور
از غروب سان می بینی
بی که هر عصر
کوه بداند که اگر با اندیشه ی پیشواز تو
دریا شود
به ناگاه سد می شوی
از من می گویی؟
آری از تو می گویم
تو که به شعور
در طلوع جان می بینی
بی که هر صبح
دریا بداند
که اگر با اندیشه ی بدرقه ی تو
کوه شود
به ناگاه می شوی
از من می گویی؟
آری از تو می گویم

«محمد حقوقی»

۱۳۸۴ دی ۲۱, چهارشنبه

این یك قصه است، باورش كنید!

شخصیت اصلی دو رمان چاپ شده مسعود بهنود، "امینه" و "خانوم"، نیز رمان چاپ نشده اش، زن هستند.