۱۳۸۴ آذر ۲۶, شنبه

بهانه!

بلاتکلیفم!
مث کتاب فراموش شده یی
رو نیمکت یه پارک سوتُ کور
کا باد دیوونه
نخونده ورقش می زنه!

«یغما گلرویی»


این را نوشتم تا بهانه ای برای بروز نکردن وبلاگم آورده باشم و بگویم که دیروز تصادفاً از کنار شهر کتاب نزدیک خانه می گذشتم. آنقدر وقت داشتم که وسوسه شوم به تو رفتن و آنقدر وقت داشتم که تو بروم و گشتی بزنم. "یغما گلرویی" نام آشنایی بود که در یکی از کتابهای یکی از قفسه ها توجهم را به خود جلب کرد. گرچه چندسالی می شود که این آشنا آوازه ای به هم زده، ولی من سال گذشته بود که در کنسرت موسیقی پاپ دانشگاه، ترانه هایش را برای اولین بار شنیدم و چنان علاقه مند شدم که متن شعرها را نگاه داشتم. قصه کوتاه کنم، کتاب "اینجا ایران است و من تو را دوست دارم" یکی از کتب مجموعه اشعار این شاعر است، که آن را خریدم و خواندنی یافتم. شعر بالا از این کتاب است. شاعردر این کتاب با لحن رایج بین جوانان امروزی سخن گفته است.

۱۳۸۴ آذر ۲۵, جمعه

فقط به خاطر تو!

هر روز میام می خونمت،
فقط به خاطر تو!
از راه دور می بوسمت،
فقط به خاطر تو!
دلم وبلاگی نمی خواد،
فقط به خاطر تو!
وبلاگ تو بسه برام،
فقط به خاطر تو!

فقط به خاطر تو،
رایانه ام روشن میشه،
دسکتاپ کامپیوترم،
درست مثل گلشن میشه!

رایانه متصل میشه،
فقط به خاطر تو!
اتصالش کامل میشه،
فقط به خاطر تو!
جز IE چیزی نمی خوام،
فقط به خاطر تو!
یه پنجره بسه برام،
فقط به خاطر تو!

تا آخر دنیا میرم،
به دیدن خدا میرم،
میرم به جنگ فیلترینگ،
میشکنمش با یه کلیک.
فقط به خاطر تو،
برای خوندنت جون می دم،
معنی وبلاگ خوندنو،
به آدما نشون می دم!

وبلاگ من بِروزشده،
فقط به خاطر تو!
شبم به سان روز شده،
فقط به خاطر تو!

۱۳۸۴ آذر ۸, سه‌شنبه

...

ای سپیده دم
ای خورشید
یاری کن تا امروز را بسازم
امروز،
فقط امروز، برای ساختن دنیا کافیست...

«آنتوان سنت اگزوپری»

۱۳۸۴ آبان ۱۷, سه‌شنبه

...

... به ما هر چه که نداشتيم را نشان دادند تا هر چه داشتيم را نبينيم. ...

این نوشته دلتنگستان عجیب به دلم نشست.

۱۳۸۴ مهر ۲۷, چهارشنبه

تناقض!

زیاد پیش می آید که در رفتار کسی تناقضی ببینم. تناقضی از نوع عدم همخوانی حرفهای مختلف یا عدم همخوانی حرف و عمل یا از نوع... غریب نیست. اصلاً، طبیعی است، که انسان موجودی است احساسی و مهمتر از آن موجودی است که تغییر می کند.

گاه، در کوتاه مدت، در رفتار یک نفر تناقض هایی را می بینم که مرتب تکرار می شوند. مثلاً از فردی که ادعا به داشتن اعتقادی خاص یا ویژگی شخصیتی خاصی دارد، عملی سر می زند که متناقض با آن ادعا به نظر می رسد.
به فکر فرو می روم! به گمانم سه وضعیت کلی محتمل است:
1) دیدگاه خوش بینانه. آن شخص بر آنچه که می گوید و انجام می دهد واقف است، و وقوف او نسبت به من بیشتر است. احتمالاً او چیزهایی می داند یا می بیند که من نه!
2) دیدگاه بدبینانه. او فاقد ثبات شخصیت است!
3) دیدگاه پارانوئیدی: او نقش بازی می کند!

زمان حقیقت را نشان خواهد داد.
تجربه ثابت کرده است که هر سه دیدگاه بالا می توانند درست باشند.
در این میان احتمال درستی دیدگاه سوم توجهم را جلب می کند. کسی که خوب نقش بازی کند، یا بازیگر خیلی خوبی است یا نقشی که بازی می کند، با شخصیتش همخوانی دارد. معمولاً افراد سعی دارند خود را بهتر از آنچه هستند نشان دهند، پس معمولاً نقش هایی هم که بازی می شوند، نقش شخصی بهتر هستند، شخصی موفق تر، قوی تر، مهربان تر و... نقش هایی بازی می شوند که به موفقیت و محبوبیت بیشتر منجر شوند. (همه تجربیات من از این نوع بوده اند، هیچکس را ندیده ام که نقش شخصی دون مایه را بازی کند!)
وقتی به کارهای بازیگران مختلف نگاه می کنم، می بینم که معمولاً آنها در هر نقشی که بازی کنند، مثبت یا منفی، مشترکاتی را حفظ می کنند که به نظر من بخشی از خود واقعی آنهاست.
از این نتیجه می گیرم که شارلاتان هایی که به هر دلیلی برای دیگران نقش بازی می کنند، نقش شخصی بهتر را بازی می کنند، ذراتی از خوبی و مهمتر از آن تمایلی به خوب بودن در خود دارند، ولی...

بماند...



۱۳۸۴ مهر ۱۹, سه‌شنبه

فقر فرهنگی

از وقتی خودم را شناختم، از وقتی فهمیدم به من می گویند دختر و دیگرانی هم هستند که به آنها می گویند پسر، از وقتی که فهمیدم من به جامعه زنان تعلق دارم و آنها به جامعه مردان، تبعیض را احساس کردم و چنین دریافتم که اکثر آنها که مثل من به جامعه زنان تعلق دارند، همین احساس را دارند و به حقوق تضییع شده شان فکر می کنند. کسانی را دیدم که نارضایتی افسرده شان ساخته بود و کسانی را که راه مبارزه در پیش گرفته بودند. کسانی را دیدم که در مبارزه شکست خورده بودند، و کسانی را که پیروزی هایی داشتند.
نمی خواستم افسرده شوم، خواستم به مبارزان بپیوندم، که به سخنرانان پیوستم و از فقرفرهنگی سخن گفتم! ختم ماجرا اینکه ژست روشنفکری گرفتم و به فکر فرو رفتم!

در جامعه ای که تبعیض وجود دارد، تبعیض جنسیتی هم وجود دارد.
تبعیض، در لغت به معنای ترجیح دادن بعضی بر بعضی دیگر است. تبعیض یعنی اینکه قدرتی کسی را بر اساس معیاریا معیارهایی غیر از شایستگی- که آن هم نسبی است- به جایگاه مادی یا معنوی برساند. تبعیض یعنی اینکه قدرتی شایستگی های کسی اغراق کند و او را از نظر مادی یا معنوی به جایگاهی برساند که فراتر از واقعیت شایستگیهای آن شخص است. این قدرت می تواند معلم یک کلاس درس در یک دبستان کوچک باشد یا استاد یک دانشگاه بزرگ. ابن قدرت می تواند انجمن اولیا و مربیان یک دبیرستان باشد یا یک گروه دانشجویی. این قدرت می تواند دستگاه حکومتی یک جامعه باشد یا افکار عمومی آن جامعه، عرف جامعه.
تبعیض همان چیزی است که من، تو و او بارها احساس کرده ایم و آن قدرت کذایی از نوع همان قدرتهاست که بارها دیده ایم.

در حال حاضر دلیلی نمی بینم که بخواهم نوع خاصی از تبعیض، تبعیض جنسیتی، را جدا کنم و به آن بپردازم. مشکل جامعه ما تبعیض به معنای عام آن است و نه فقط تبعیض جنسیتی.
به نظر من یکی از عوامل رکود و افسردگی یا در مقابل آن خودخواهی و بی مسؤولیتی تبعیض است، همین طور یکی از عوامل مهاجرت نبروهای انسانی(یا فرار مغزها).
از این دیدگاه دو دلیل برای مهاجرت نیروی انسانی وجود دارد:
1- شخصی که دارای استعداد خاص است، احساس کند که به خاطر تبعیض هایی که وجود دارد نمی تواند از قابلیت های خود استفاده کند و تصمیم به مهاجرت بگیرد.
2- شخصی به خاطر تبعیض هایی که وجود دارد، به پیشرفتهایی که نائل آید، و دچار توهم نخبگی شود و تصمیم به مهاجرت بگیرد!

به باورم، آنچه که تبعیض را در جامعه نهادینه می کند، ناآشنایی با مفهوم حق است، همان حقی که هر روز بارها کف دست صاحبانش قرار می دهیم، همان حقی که هر روز در پی گرفتن آن روان می شویم.
مفاهیم پیچیده حق را حقوق دانان می دانند، ولی گمان کنم ساده ترین مفهوم حق را در این قول معروف می توان یافت:
«آنچه برخود می پسندی، بردیگران هم روا دار و آنچه بر خود نمی پسندی، بر دیگران هم مپسند.»
این قول معروف را ما از قول امام علی (ع) به یاد داریم و مردم دیگر فرهنگ ها و مذاهب از قول بزرگان خودشان.
یادم می آید این جمله را در درسی از کتاب فارسی دوم دبستان آورده بودند که در مورد صف، نوبت، و حق تقدم صحبت می کرد.

صف ها افرادی را که برای به دست آوردن موقعیتی، مثلا گرفتن کالا یا دریافت خدمتی، می کوشند اولویت بندی می کند. معیار اولویت بندی همیشه مشخص است: زمان ورود به صف.
سالهاست که مردم در صف می ایستند، و می دانند که صف کارها را نظم و سرعت می بخشد؛ ولی به نظر می آید که نوعی نارضایتی درونی نسبت به این پدیده[!] در جامعه وجود دارد! راه دور نمی روم! مثال خاص هم نمی زنم! از دانشگاه می گویم که محل تجمع و البته پرورش نخبگان است! همان نخبگانی که پدیده فرار مغزها را شکل می دهند!
دو صف وجود دارند که یا تشکیل نمی شوند، یا در صورت تشکیل شباهتی به صف ندارند: یکی صف بوفه خانمها و یکی صف پشت در آتاق پذیرش در زمان ثبت نام.
از حرکات حمله ای مردم هنگام سوار شدن به مترو حرفی نمی زنم. از کلک ها و دروغهای کوچک و بزرگ برای بدون نوبت سوار شدن در اتوبوس چیزی نمی گویم. از خیلی چیزهای دیگر هم چیزی نمی گویم!
وقتی آدمهای مساوی در موقعیتهایی چنین کوچک خودخواهند و زیاده خواه، قدرت آفتی است. قدرت آفتی است که آنان که حق خود نمی شناسند را دچار می کند که فرهنگ اعتراض در جامعه ما وجود ندارد.

یارای آنم نیست که تحلیل قدرت کنم، ولی یک مثال از نقش اعتراض صحیح خالی از لطف نیست، که از کتاب روانشناسی اعتراض نقل می کنم:
در یکی از شهرهای فرانسه که قانون بوده است مردم هنگام عوض کردن خط اتوبوس مجدداً بلیط ندهند، مسؤولین یکی از خطوط قانون شکنی می کنند و اقدام به دریافت دوباره بلیط می کنند. مردم ناراضی می شوند ولی تا مدتها جز غر زدن کاری انجام نمی دهند، تا اینکه کسی تصادفاً به این موضوع پی می برد و به مسؤولین مربوطه اطلاع می دهد و مشکل به سرعت حل می شود.
گذشته از این که این داستان چقدر صحت داشته باشد و گذشته از اینکه اینجا فرانسه نیست، ولی گاه پیش می آید که مشکلاتی وجود دارند که واقعاً کوچنکند و به راحتی قابل حل، ولی ما راه حلها را از خود دریغ می داریم. راه دور نمی روم و وارد جامعه نمی شوم! در اختلافات بین فردی خیلی کوچک چگونه به رفع سوءتفاهم ها می پردازیم؟! چقدر به آرامش خود و دیگران اهمیت می دهیم و بدون افراط و تفریط راه اعتدال طی می کنیم؟ چقدر طریق ادب در پیش می گیریم؟ چقدر به خودمان حق می دهیم و چقدر به دیگران؟

نمی گویم که گمگشتگی حق است و بی قانونی و قانون شکنی. نمی گویم که وقتی حق نباشد، قانون هم نیست که "من" دلپذیرترین قانونها را وضع می کند. فقط آرزو می کنم که اندکی-فقط اندکی- حق شناس شویم.

پی نوشت. شاید ادامه داشته باشد!

۱۳۸۴ مهر ۱۳, چهارشنبه

قربانی و قربانی تر!

نوشته ای کوتاه خواندم که از وضعیت نامناسب محل های کار برای خانمها گفته بود و لزوم مراقبت شوهران و پدران از همسران و دخترانشان. خیلی ساده و روشن، این یعنی دیدگاه مردانه غالب در ایران و شاید دیدگاه خیلی مردان دیگر از خیلی کشورهای دیگر. قصد تحلیل فمینیستی ندارم، فقط چند سؤال و اندکی تأمل! آیا فقط زنان و دختران در خطرند؟! ایا هیچ مرد و پسری، در تنهایی یا در جمع، هیچگاه احساس خطر نمی کند و نباید احساس خطر کند؟ اخبار تجاوز به پسران هم در روزنامه ها نوشته می آید همانطور که قتل و ضرب و شتم و دیگر جرائم. وقتی خشونت جامعه را مبتلا کرده باشد، مرد و زن هر دو صدمه می بینند، هر چند چیزی مثل غیرت نوع خاصی از جرائم را زیر ذره بین ببرد و دسته ای از قربانیان را قربانی تر ببیند. خشونت همه را قربانی می کند، نگهبانی کردن از قربانیان بالقوه منطقی نیست که خود نگهبان یک قربانی بالقوه است!
باید برای رفع فقر فرهنگی بکوشیم. وقتی فقر هست، نیاز هم هست، و نیازمند به هر طریقی در صدد رفع نیازش بر می آید.

۱۳۸۴ شهریور ۱۹, شنبه

...

Cloudless days are fine, but remember: some pottery gets pretty fragile sitting in the sun day after day after day
CHARLES R. SWINDOLL, 1934

۱۳۸۴ شهریور ۱۴, دوشنبه

بی وفا

داستانی خواندم که مرا ترغیب کرد به دیدن فیلم "بی وفا"(Unfaithful)، که نزدیک دوسال بود در اتاق مجاور بود و من ندیده بودمش.
در "بی وفا" زنی دیده می شود که شوهر دارد و یک پسر نه ساله که بزودی ده ساله می شود، از زندگیش راضی است و همسر و فرزندش را دوست دارد. یک اتفاق، یک مرد جوان را وارد زندگیش می کند، و با ورود اوست که داستان (شاید تکراری) وسوسه، تردید، گناه، پشیمانی رخ می دهد.
محور اصلی فیلم، حول جمله ای شکل می گیرد که مرد جوان در اولین دیدار از یک کتاب- کتابی که به زن هدیه می شود- برای زن می خواند:
"Be happy for this moment, for this moment is your life."
و جریان به سمتی هدایت می شود که به مخاطب بگوید همیشه چنین نیست. گاه گاهی انتخاب لحظه ای آدمی بر بسیاری لحظاتی که خواهند آمد، تأثیرگذار خواهد بود و در این فیلم، همچنان که به انتها نزدیک می شویم، این را می توان دبد. زن که بسیاری لحظه ها را دریافته بود، نگاهی به پشت سر و نگاهی به پیش رو می اندازد و از کردار خود پشیمان می شود، بدون اینکه بداند همسرش همه چیز را می داند؛ و همسرش که با غروری شکسته از ماجرا مطلع شده و به قصد گفتگو به دیدن مرد جوان رفته است، یک لحظه، فقط یک لحظه، از کنترل خشم خود ناتوان می ماند و مرتکب قتل می شود، مرتکب عملی که باید به خاطر آن پاسخگو باشد.
او که واقعاً به زندگی کردن در لحظه معتقد بود- مرد جوان- در لحظه زندگی کرد و در لحظه مرد؛ بدون اینکه چیزی از او باقی بماند...
وقتی فیلم را دیدم، به "خیانت" فکر کردم. خیانت یکی از واقعیتهای تلخ جوامع بشری است. گمان کنم، هر کسی، حداقل هنگام مطالعه صفحه حوادث روزنامه ای، با آن مواجه شده باشد و لحظه ای به آن فکر کرده باشد.
به طور عام، خیانت یا عهدشکنی، رفتاری است از جنس دروغ، دروغی که در همه مذاهب و فرهنگ ها رفتاری مذموم شمرده شده است؛ و به گمان من مصادیق آن تا حدی به فرهنگ و عرف جامعه ای که خیانت در آن رخ می دهد بستگی دارد؛ یعنی ممکن است رفتاری در یک فرهنگ خیانت محسوب شود و در فرهنگ دیگر نه.
معمولاً در هر خیانت، دو و گاه سه نقش اصلی وجود دارد: خائن، کسی که مورد خیانت قرار گرفته است، و گاه همدست خائن. کدام یک گناهکار اند؟
خائن عهدشکن؟ شاید... شاید او بیماردل آدمی باشد معتاد به خیانت، یا هوسران آدمی باشد خودخواه، و برای رسیدن به خواسته هایش حاضر به هر کاری باشد. شاید دچار توهم روشنفکری باشد و عمل خود را خیانت نداند. شاید ابله بشری باشد فریب خورده... و شاید بی دلیل چنین نکرده باشد. شاید یک خوسته طبیعی را دنبال می کرده است، یک نیاز را، و نه لزوماً یک هوس را. شاید عهدی شکسته شده باشد، که از اول نمی بایست بسته می شد. شاید...
کسی که مورد خیانت قرار گرفته است؟ شاید... شاید او کم خرد آدمی باشد که همیشه مورد خیانت قرار می گیرد. شاید ظالم آدمی باشد که کس را یارای حفظ عهد با او نیست یا مغرور آدمی که برای حفظ عهدهایش با دیگران هیچ تلاشی نمی کند.
همدست شخص خائن؟ شاید... شاید او فرصت طلب آدمی باشد، که در کمین فرصتی است که از ضعف دیگران به نفع خود استفاده کند... و شاید ساده لوح آدمی باشد که شیطان صفت آدمی او را شریک خیانت خود کرده است.
شاید هیچکس گناهکار نباشد! چندی پیش در کتابی، مطلبی خواندم با این مضمون که درون هر انسانی، فرشته ای است و شیطانی؛ شرایطی که فرد در آن قرار می گیرد، در قدرت گرفتن فرشته یا شیطان نقشی تعیین کننده دارد. اگر آن اتفاق می افتاد، اگر آن اتفاق نمی افتاد...

۱۳۸۴ شهریور ۱۰, پنجشنبه

یک نگاه

بخش فارسی بی بی سی در بخش صدای شما ضمن نقل خبر خودکشی نوجوان 17 ساله که مادرش او را هنگام استفاده کردن از عکسهای پورنوگرافی غافلگیر کرده بود، و البته خبر نجات یافتن او، نقش تصاوير بی پروا در نگرش جنسی جوانان را به بحث گذاشته است و از راه حل ها پرسیده است. در قالب کلی، نتایج بحث به این شرح است:
- 71 نفر در بحث شرکت کرده اند.
- 32 نفر(45%) قائل به روش های ممانعت و جلوگیری هستند و معتقدند که باید راه های دستیابی به تصاویر مستهجن و غیراخلاقی را بست. 6 نفر از 32 نفر (8.5% کل) انتشار تصاویر غیراخلاقی را اقدام توطئه گرانه دشمنان می دانند.
- 30 نفر(42.25%) ضمن اینکه می گویند به دلیل افزایش روزافزون تولیدات غیراخلاقی امکان برخورد جلوگیرانه وجود ندارد، قائل به اطلاع رسانی و آموزش بموقع مسائل جنسی هستند و در عین حال معتقدند که باید امکان ارتباط سالم با جنس مخالف وجود داشته باشد، و تنها راه ارتباطی ازدواج نیست.
- 9 نفر(12%) قائل به آزادی مطلق هستند.

پی نوشت. اگر بتوان شرکت کنندگان در این بحث را یک نمونه آماری از کابران اینترنت قلمداد کرد، با توجه به اینکه نوعاً انتظار می رود، کاربران اینترنت، با اطلاع رسانی رابطه بهتری نسبت به دیگران داشته باشند، به نظر می آید، اکثریت ایرانیان روشهای جلوگیرانه را در مورد مسائل جنسی مدنظر داشته باشند؛ و این بدین معناست که برای اطلاع رسانی باید بر مقادیری اینرسی غلبه کرد، و به نظر می آید با توجه به معضلی مانند ایدز غلبه بر این اینرسی گریزناپذیر باشد.

جنون انقلابی

امروز پس از بروز جنون انقلابی، به میدان انقلاب رفتم و دوری در بازار کتاب زدم، و خریدی کردم. وقتی تصمیم به بازگشت گرفتم، خودم را مقابل "سینما سپیده" یافتم که این روزها فیلم "خیلی دور، خیلی نزدیک" را بر پرده دارد. وقتی دیدم که چیزی به شروع فیلم نمانده، وسوسه شدم که آن را ببینم و دیدم.
"خیلی دور، خیلی نزدیک"، داستان یک پزشک متخصص مغز و اعضاب است که -مثل خیلی از خانواده های هم سطح خود در فیلم های مشابه- جدا از همسرش، همراه با پسرش زندگی می کند، و به علت تمرکز زیاد بر کارش، به اندازه کافی به پسرش نزدیک نیست. او پس از مطالعه وضعیت پسر که دچار حملات سردرد است به بیماری سخت او پی می برد و به دنبال او که برای رصد ستارگان به کویر رفته است، روان می شود. او که به خدا اعتقاد ندارد، دچار بادهای کویری شده، زیر ماسه ها دفن می شود. اما...
فیلم خوبی است، گرچه سوژه جدیدی ندارد، و حرف جدیدی نمی زند.
فضای کویری فیلم، کاملاً گیراست.
فیلم چند گفتگوی قوی دارد.
اختلافات فکری و فرهنگی شخصیت های داستان به خوبی نمایش داده شده اند.
در بخشی از فیلم به مشکلات پزشکان، مخصوصاً در مناطق محروم، پرداخته شده است و البته به تأثیر فقر فرهنگی در سلامتی افراد و رویکرد بیمار و اطرافیانش به بیماری.
"خیلی دور، خیلی نزدیک" صحنه هایی دارد از کارآمدی های فن آوری نو، و از زمان ها و مکان هایی می گوید که فن آوری به کار نمی آید.
عیب بزرگی که در فیلم احساس کردم، وضوح بیش از حد پیام فیلم بود. انگار سازنده فیلم پیامش را سر مخاطب فریاد می کرد، و نتیجه اینک بیننده قادر می شد پایان ماجرا را حدس بزند.

در کل باید بگویم، دیدن فیلم لذت بخش است.

۱۳۸۴ شهریور ۴, جمعه

مرد است و حرفش!

بسیار پیش می آید که درباره عملکردمان به کسی توضیح می دهیم. درباره کاری که در گذشته انجام داده ابم، یا آنچه در حال انجام آن هستیم حرف می زنیم، از عقایدمان می گوییم و انگیزه هایمان برای انجام کارها. بسیار پیش می آید که از عقایدمان بگوییم و آنچه که در آینده قصد پرداختن به آن را داریم.
سخن گوینده، انتظاری در شنونده ایجاد می کند برای رسیدن آینده مزبور و مشاهده عملکردی که از آن حرف زده است. گویی "قراردادی نانوشته" بسته شده است.
پیش می آید- نمی گویم زیاد- که خلاف حرفهای گذشته مان عمل کنیم، خلاف قراردادهای نانوشته مان با کسانی که روزی شنونده حرفهایمان بوده اند. آن روز ممکن است که طرف قراردادمان سری به "نانوشته عهدنامه" بزند و آن را مرور کند. آن وقت ممکن است ما به عهدشکنی محکوم شویم، با "حکمی نانوشته".

اصولاً، (شاید به عنوان مصداقی از اینرسی!) انسانها از یکدیگر توقع ثبات و یکپارچگی دارند، و غالباً بدون در نظر گرفتن عامل زمان و مهمتر از آن محیطی که دیگری در آن به سر می برد، انتظار دارند که پایدار بماند و کوچکترین چشمپوشی و گذشتی را دریغ می دارند.
عدم وجود هماهنگی بین گفتار و کردار فرد می تواند ناشی از آن باشد که افراد قبل از اینکه برای نخستین بار با موقعیت عمل مواجه شوند، درک کاملی ازآن وضعیت فرضی ندارند و تنها بر اساس باورهایی که در موقعیت های دیگر زندگی خود به دست آورده اند، یا آنچه که از تجارب یا تنها سخنان دیگران آموخته اند، در مورد خود پیش بینی می کنند، و طبیعی است که وقتی با واقعیت برخورد کردند، رفتاری متفاوت با حرفهای گذشته شان داشته باشند. ولی بسیار دیده ایم که اشخاصی را هم که تنها بر اساس عیبجویی از دیگران، در مورد اعمال دیگران اظهارنظر می کنند و از عقاید خود می گویند و آنکه در موقعیت مشابه چه ها می کردند. از قضا روزی در موقعیت موردنظرشان قرار می گیرند، ولی از آن رفتار آرمانی خبری نیست. و گاه فقدان همخوانی حرف و عمل، حکایت فرصت طلبی است و شکار لحظه ها و موقعیت ها.

با تمامی این حرفها، رشته قول معروف "مرد است و حرفش" و تمایل افراد برای گفتن آن سر دراز دارد. پس، می گذرم.

۱۳۸۴ مرداد ۳۱, دوشنبه

اینرسی

اینرسی، لختی، یا ماند، تمایل جسم است به حفظ وضعیت فعلی. یعنی جسم ساکن تمایل به حفظ سکون دارد و جسم متحرک تمایل به ادامه حرکت بر خط مستقیم، با سرعت ثابت. برای غلبه بر اینرسی نیرو لازم است. در واقع، اینرسی در مقابل تغییر موقعیت حرکتی نوعی مقاومت ایجاد می کند.
غریب نیست که وجود این خاصیت که موجب ثبات در اشیاست، بر ضرورت وجود علت برای رویدادها دلالت می کند؛ چرا که به حرکت واداشتن یک جسم ثابت نیازمند اعمال نیرو است، و چنین است از حرکت باز داشتن یک جسم متحرک.

مفهوم فیزیکی اینرسی را در جهان اشیای بی جان بگذاریم و در دنیای انسانها به جستجو بپردازیم. اینرسی را می توان در درون انسانها یافت و نیز در پیرامون آنها. هر جا تغییر، تحول و پویایی وجود دارد اینرسی نیز وجود دارد.

تغییر، چیزی است که هر لحظه با انواع مختلف آن مواجهیم؛ تغییر آب و هوا، تغییر دما، تغییر موقعیت، تغییر مسیر، تغییر رژیم غذایی، تغییر لباس، تغییر دکوراسیون منزل، تغییر وضعیت روحی یا جسمی، تغییر نظر و عقیده، تغییر اتوموبیل، تغییر مدرسه، تغییر دوستان، تغییر همکاران، تغییر رئیس شرکت، تغییر شغل، تغییر رئیس جمهور مملکت، تغییر برنامه های رادیو و تلویزیون، و تغییرآدمها.

اینرسی در معیت تغییر، ماهیت خود را آشکار می کند، و تغییر هر چه که باشد، معمولاً نوعی اینرسی به همراه دارد، در کسی که مستقیماً با تغییر سر و کار دارد، در محیط خارجی، یا در هر دو. برای مثال، فرض کنید، خانواده ای تصمیم به تعویض منزل خود می گیرند، منزلی که روزهایی را در آن سپری کرده اند و طبیعتاً خاطراتی از آن دارند. تصور جاگذاشتن همین خاطرات که لزوماً شیرین هم نیستند، می تواند نقش اینرسی داشته باشد، برای آنان که قصد تعویض منزل دارند، و ناراحتی موقت همسایه ها از اینکه یک همسایه و دوست خوب را از دست می دهند، یا حسادت یک آشنا، نمونه ای از اینرسی ایجاد شده در محیط اطراف هستند.

این دو نوع اینرسی می توانند اثر متقابل تقویتی یا تضعیفی نیز داشته باشند:
مثلاً فرض کنید یکی از اعضای یک خانواده تصمیم بگیرد به شهر دیگری برود. به خاطر وابستگی های عاطفی، هم در خود او به عنوان متأثر اصلی از انجام تغییر و هم در خانواده او که جزئی از محیط اطراف او هستند، اینرسی ایجاد می شود. اینرسی محیط می تواند به صورت گریه مادر خانواده خود را نشان بدهد. این اینرسی می تواند چنان قوی باشد که فرد را از قصد خود منصرف سازد.
به عنوان یک مثال دیگر، فرض کنید معلم یک مدرسه تصمیم بگیرد محل کار خود را عوض کند. اینرسی درونی او از احساسات و عواطفی که نسبت به شاگردان و برخی همکاران خود دارد، نتیجه می شود. فرض کیند مدیر مدرسه با رفتن او مخالفت کند، یعنی اینرسی محیط خارج را بر او وارد نماید، اگر به دلیلی این معلم از مدیر مربوطه کدورتی در دل داشته باشد، این مخالفت می تواند او را به رفتن پایدارتر کند یعنی اینرسی مربوط به هدف را در فرد تصمیم گیرنده تضعیف کند.

نوعی قدرتمند از اینرسی در مورد تغییرات فکری یا رفتاری آدمها بروز می کند. برای مثال معمولاً، مدتی طول می کشد که کسی بتواند به نحوه جدید لباس پوشیدن خود عادت کند، چه به اراده خود تصمیم به تغییر گرفته باشد، و چه به اجبار به چنین کاری تن داده باشد. ممکن است مدتی تصور کند که همگان دست از همه کارهای خود برداشته اند و تنها او را می بینند و تنها از او می گویند. در چنین مواردی، به نظر می آید که اینرسی محیط خیلی دیرتر از اینرسی درونی کاهش می یابد. در مورد تغییر نحوه لباس پوشیدن، خانواده و برخی نزدیکان ممکن است مقاومت آشکار داشته باشند، ولی اینرسی واقعی را می توان در پچ پچ ها و نگاههای غریب افراد دورتر پیدا کرد. چنین است در مورد تغییر باورها و اعتقادات، بخصوص آنها که نمود رفتاری دارند.

در مورد اینرسی و مصادیق آن باز هم خواهم نوشت.

۱۳۸۴ مرداد ۳۰, یکشنبه

...

من حقایقی به تو خواهم گفت که از هر دروغی وحشتناک تر است.
«گریبایدوف»

پی نوشت. گریبایدوف، شاعر و نویسنده روس، وزیر مختار مقتول روسیه در ایران دوره فتحعلی شاه بوده است.

۱۳۸۴ مرداد ۲۸, جمعه

دو تجربه تلویزیونی

1. پنج شنبه شب، سینما 1 فیلم سینمایی The Majestic به کارگردانی Frank Darabont را نمایش داد. تنها می توانم بگویم از فیلم خیلی لذت بردم، و وصف دیگری ندارم. نقد فیلم را دکتر سید محسن فاطمی و دکتر حسن بلخاری انجام دادند، که مانند دیگر نقدهایشان کاملاً آموزنده بود. این دو نفر زوج خوبی هستند برای نقد فیلم هایی که زمینه های نمادین قوی هستند. دکتر فاطمی با دید روشنفکرانه و مدرن تحلیل می کند و دکتر بلخاری با دید مذهبی. معمولاً وقتی یکی از این دو نفربا شخص دیگری نقد را انجام دهد، شخص دیگر بیشتر به سکوت می گذراند.

2. امروز، جمعه، 28 مرداد 1384، 52-امین سالگرد کودتای 28 مرداد است. به همین مناسبت فیلم "کاخ تنهایی" از تلویزیون پخش شد که به حوادث دوران مصدق پرداخته بود و البته گوشه ای از زندگی محمدرضا پهلوی و همسر دومش ثریا را. نام فیلم از کتاب خاطرات ملکه ثریا گرفته شده است. تنها چند صحنه از فیلم را دیدم، و نتوانستم ادامه دهم که محتوای فیلم نه با کتب معتبر تاریخی همخوانی داشت و نه با کتاب خاطرات ملکه ثریا. چیزی بود در حد کتابهای تاریخ دبستان. بازی هنرپیشه ها هم بماند! چیزی که من دیدم به کمدی مانند بود!

۱۳۸۴ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

با تو حرفهایی دارم برای نگفتن!

به قول امرسان: "با تو حرفهایی دارم برای نگفتن"!
مدتی است که ننوشته ام، نه اینکه با تو حرفهایی داشته باشم برای ننوشتن!

کتابهایی دارم برای خواندن!

سال پیش کتابی خواندم با عنوان "مرگ کسب و کار من است"، اثر "روبر مرل"، ترجمه "احمد شاملو". کتابی بود که تاریخچه اردوگاههای کشتارجمعی و کوره های آدم سوزی هیتلر را در لابلای زندگینامه یکی از درجه داران گشتاپو که سرپرستی یکی از اردوگاههای کشتار جمعی را بر عهده داشت، بیان می کرد.
این روزها کتابی می خوانم با عنوان "سیمای زنده بگوران"، اثر "آناتولی مارچنکو"، ترجمه "ه. دانا". این کتاب خاطرات نویسنده آن است ار زندانهای استالینی و اردوگاههای کار اجباری شوروی.

هر دو کتاب، قصه دردها هستند... قصه آنها که قدرتی به دست آوردندو برای حفظ آن از هیچ رذالتی، و از هیچ سبعیتی دریغ نکردند، قصه آنها که قیمتشان یک لقمه نان، یک نخ سیگار، یا چند سکه بود، و قصه آنها که جان دادند...
محور هر دو کتاب، ساختار قدرت است و سرچشمه فساد؛ و البته داستان تکراری آنکه فرمان می دهد و آنکه اطاعت می کند.

این روزها درگیر یک سؤال بی جواب هستم. سؤالی که بخاطر بی جوابی تکراری هم هست:
چه کسی گناهکارتر است، آن که فرمان می دهد، یا آن که اطاعت می کند؟
یک طرف ماجرا کسانی هستند که مورد ظلم قرار گرفته اند. این گروه معمولاً صاحبان قدرت را گناهکارتر می دانند.
طرف دیگر ماجرا مردمی هستند که ظلم را دیده اند. به نظر می آید آنها مرتکبین جنایت را را گناهکارتر می دانند، چنانچه می بینیم، نسلی که رژیم شاه را تجربه کرده اند، تنفری که نسبت به ساواکیها داشته اند و آن را حفظ کرده، وقتی بهانه ای دست دهد آن را بروز می دهند، و مثلاً با لحن تلخی در باره کسی می گویند "ساواکی بود!"، نسبت به شخص شاه ندارند.

حال که از جنایت گفتم، یادی هم می کنم از آزمایشهای میلر که حکایت از آن داشت که فرمان به جنایت از ارتکاب جنایت آسان تر است. در واقع در سلسله مراتب قدرت، هر چقدر کسی عمل و سخن خود را از ارتباط مستقیم با جنایت دورتر ببیند، راحت تر به آن مبادرت می کند و کمتر دچار عذاب وجدان می شود.

۱۳۸۴ تیر ۳۱, جمعه

امروز سالگرد درگذشت احمد شاملو(ا. بامداد) است.

به گواهی یادها، امروز سالگرد درگذشت دیگرگونه مردی است، که خاک را سبز می خواست و عشق را شایسته زیباترین زنان.
اکنون که جایی دارم برای نوشتن، از او یاد می کنم، که در روزهای کودکیم با سه تا پری همبازی بوده ام، که "زار و زار گریه می کردن پریا، مثل ابرای باهار گریه می کردن پریا"؛ در نوجوانیم همراه با "پسرای عمو صحرا"، لب دریا، "دخترای ننه دریا" را جستجو کرده ام؛ و روزهای شیدایی را در "باغ آینه" سپری کرده ام و به "سکوتی" گوش سپرده ام که "سرشار از حرفهای ناگفته است". از او یاد می کنم که هر روز به "چیدن سپیده دم" می روم.

روانش شاد.

در آوار خونین گرگ و میش
دیگر گونه مردی آنک،
که خاک را سبز می خواست
و عشق را شایسته زیباترین زنان؛
که اینش به نظرهدیتی نه چندان کم بها بود،
که خاک وسنگ را بشاید.

چه مردی! چه مردی!
که می گفت قلب را شایسته تر آن،
که به هفت شمشیر عشق درخون نشیند.
وگلو را بایسته تر آن،
که زیباترین نام ها را بگوید.
شیرآهن کوه مردی از اینگونه عاشق،
میدان خونین سرنوشت،
به پاشنه آشیل در نوشت.
روئینه تنی که راز مرگش،
اندوه عشق و غم تنهایی بود.

آه! اسفندیار مغموم!
تراآن به که چشم فروپوشیده باشی.

آیا نه،
یکی نه بسنده بود، که سرنوشت مرا بسازد؟
من تنها فریاد زدم:
نه!
من از فرورفتن تن زدم.

صدائی بودم من،
شکلی میان اشکال،
ومعنائی یافتم.
من بودم،
وشدم.
نه زان گونه که غنچه ای، گلی؛
یا ریشه ای، که جوانه ای؛
یا یکی دانه، که جنگلی.
راست بدان گونه،
که عامی مردی، شهیدی؛
تا آسمان براو نماز برد.

من بینوا بندگگی سربراه نبودم،
وراه بهشت مینوی من بزرو طوع و خاکساری نبود.
مرا دیگر گونه خدائی می بایست،
شایسته آفرینه ای، که نواله ناگزیر را
گردن کج نمی کند؛
وخدایی دیگرگونه آفریدم.

دریغا شیرآهن کوه مردا که توبودی!
و کوه وار، پیش از آنکه به خاک افتی،
نستوه و استوار، مرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان،
سرنوشت ترا بتی رقم زد،
که دیگران می پرستیدند؛
بتی، که دیگرانش می پرستیدند.


«احمد شاملو، ابراهیم در آتش»

۱۳۸۴ تیر ۲۹, چهارشنبه

...

آنگاه که مغلوب خشم شدی، مخواه جستجوی خاطره های خوش را،
که سیلاب خشم، آبادی یادها را بیرحمانه خواهد شست.

آنگاه که وجودت را لبریز از شادی یافتی، به جستجوی اندکی غم برو،
که غم جام وجود آدمی را پرظرف خواهد کرد.

در آتش سوزان گرمای تابستان، یاد سرمای دی از سر به در مکن،
باشد که از یاد نبری نیازت را به تن پوشی گرم.

در برف ریزان و سرمای زمستان، یاد گرمای مرداد از سر به در کن،
باشد که به یاد داشته باشی آتشی روشن باید.

در لحظات حضور ماه تابان، غمگین شبهای بی مهتاب مباش،
که غیاب مهتاب، دیدار ستارگان است.

در شبهای ستاره باران، دلتنگ نور ماه مباش،
که مهتاب حسود درخشش آن همه ستاره را تاب نتواند آوردن.

در شیرین ترین لحظه حیات، نگاهی به مرگ داشته باش،
تا شیرینی در همه یاخته هایت نفوذ کند.

در آخرین لحظه حیات، در آستانه بی زمانی مرگ، نگاهی به عقب داشته باش،
تا زندگی در روحت حلول کند.


۱۳۸۴ تیر ۱۸, شنبه

وقتی زندگی به کمدی شبیه می شود...

وقتی زندگی به کمدی شبیه می شود،
...

وقتی زندگی به کمدی شبیه می شود،
کمدی خاصیت تازه ای می یابد!
دیگر خنده دار نیست،
که تلخیش درتمام هستی جاری می شود،
که دریای اشک، تلخیش را شستن نتواند...

وقتی زندگی به کمدی شبیه می شود،
خنده مفهوم تازه ای می یابد!
دیگر بیان شادی نیست،
که فریاد درد است،
که ترجمان تلخی ای است که تک تک سلولهای دارای احساس را به جنبشی دردناک وا می دارد،...

وقتی زندگی به کمدی شبیه می شود،
شادی معنایش را از دست می دهد.


مشکل

زیاد پیش می آید که به مشکلی برخورد کنیم. ولی رویکرد ما به مشکل چیست؟ آیا به دنبال راه حل می گردیم، یا می خواهیم مقصر را پیدا کنیم؟!

۱۳۸۴ تیر ۱۳, دوشنبه

عشق می دهم...

عشق می دهم
هر روز و هر لحظه به تو عشق می‌دهم و اگر تو نخواهی باز به تو عشق می‌دهم.
اینقدر این کار را می‌کنم تا وجودت از پاکی سرشار شود
اگر باز از عشق سرشار نشدی.
بیشتر این کار را می‌کنم تا حالت ازم بهم بخورد
چون ما لایق چیزی هستیم که می‌خواهیم به دست بیاریم...
و خوشحال می شوم از من فاصله بگیری.
چون راه من باز می شود و من فرصت می‌کنم به آدمهای دیگر
که لیاقت عشق را دارند عشق بیشتری بدهم...
و من هر روز بیشتر از روز قبل
دوستان قدرتمندتر و عاشقتری خواهم داشت.
به این می گویند زندگی...


از کتاب "من از تو شادترم چون…" نوشته مهدی طباطبایی، با تصرف

۱۳۸۴ تیر ۱۲, یکشنبه

مسعود بهنود

نوشته بود: "دکتر مسعود بهنود"... با تعجب به خودم گفتم: "اِ... چه جالب! مسعود بهنود دکترا دارد!" و کنجکاو شدم که چه دکترایی؟... حدود ده سالی می شود که کم یا زیاد می شناسمش، نوشته هایش را می خوانم و با قلم شیرین داستان نویسی اش و البته بیان ساده و روشنگرش درتحلیلگری آشنا هستم... هیچوقت ندیده و نشنیده بودم که در مورد سوابق تحصیلی او سخنی به میان آمده باشد. دست به دامن Google شدم و رسیدم به اینجا و بعد هم به اینجا.
فکر کردم شاید این هم نمودی از مدرک گرایی باشد... برای نقل قول کردن از دیگران به دنبال مدرکشان می گردیم، حتی در مورد کسانی که چنان امتحان خود را خوب پس داده اند، که نمود مشک هستند که خود، می بوید...
بماند...

حالا که به اینجا رسیدم و از مسعود بهنود گفتم، اضافه می کنم که برایم خیلی جالب است که شخصی با روحی بدین بی قراری، چنین خط تعادل بپیماید و در گفتار و نوشتار متانت از کف ننهد.
البته این نظر شخصی من است...
این هم بماند...

پی نوشت.
در حین خواندن متن مصاحبه، وقتی رسیدم به قسمتی که از کلاس خبرنگاری صفا حائری گفته بود، به یاد کلاسهای دانشگاه افتادم و هم کلاسیهایی که همه چیز را می دانستند! و اصرار داشتند که به جهانیان اعلام کنند میزان داناییشان! معمولاً باعث می شدند که استاد از تشریح مسائل باز بماند، چرا که یا بحث منحرف می شد یا استاد اعتماد به نفس از کف می داد و مطالب را تا حد امکان خلاصه می کرد.
البته این را هم به یاد دارم که کیفیت بسیاری از کلاسهای حل تمرین که توسط هم کلاسیها یا سال بالایی ها اداره می شدند، از کلاسهای درس استادان بسیار بهتر بود.

۱۳۸۴ تیر ۸, چهارشنبه

...

روزهای پرخبری را می گذرانیم و روزهای پرخبرتری را پس پشت نهادیم... قرین بودن این روزهای پرخبر با روزهای پایانی نیمسال دوم دانشگاه و مشغولیات خاص این روزها، دستم را از نوشتن بازداشت که چشمانم مشغول خواندن بودند.
بسیار دیدیم و بسیار آموختیم و این ارزش زیادی دارد.
هیجان این روزها فرو می نشیند و بر من است که درسهایی که آموخته ام را جمع بندی کنم و به خاطر بسپارم تا روزی که شاید به کار آیند...
جستجوگرانه می گردم تا آنچه دیگران آموخته اند نیز بیاموزم... باز هم باید بخوانم!
بماند...

۱۳۸۴ تیر ۷, سه‌شنبه

حیرت

عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد
بس غرقه حال وصل کآخر
هم بر سر حال حیرت آمد
یک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خیال حیرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آواز سوال حیرت آمد
شد منهزم از کمال عزت
آن را که جلال حیرت آمد
سرتا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حیرت آمد
«حافظ»
پی نوشت. حافظ حیران است. من چگونه نباشم؟!

۱۳۸۴ خرداد ۲۳, دوشنبه

انتخابات و من!

به نام خدا
مدتي است كه ننوشته‌ام، نه به اين خاطر كه چيزي نداشته‌ام نوشتني... به اين خاطر كه اين روزها فضا را انتخاباتي مي‌بينم. بيشتر از اينكه بنويسم، مي‌بينم، مي‌شنوم،مي‌خوانم و با دوستان صحبت مي‌كنم؛ و بيشتر از همه اينها فكرمي‌كنم؛ فكر مي‌كنم به اينكه چه مي‌خواهم، به اينكه ديگران چه مي‌خواهند، به اينكه چه كسي مي‌تواند خواسته‌هاي مرا و آنها را عملي كند... و نهايتاً به اينكه چگونه انتخاب كنم! اخبار را پيگيري مي‌كنم و وبلاگ‌‌هاي ديگران را مي‌خوانم تا هم معیارهایم را تکمیل کنم و هم نحوه استدلالم را ارزیابی کنم.
در این مدت، وبلاگهایی را که در مورد انتخابات نمی نویسند، کمتر دنبال کرده ام و خودم هم کمتر نوشته ام که حرف جدیدی نداشتم.
امروز احساس می کنم گفتنی هایی دارم.
حرفهای مهم را همگان گفته اند، از قدرت اجرایی تا روشنفکری و خوشفکری و خیلی معیارهای مهم دیگر... ولی من برخی حرفها را کم می شنوم! بماند که ممکن است عیب از گوشهای من باشد، ولی می نویسم، باشد که...
خيلي اوقات وقتي مي‌خواهم به چيزي برسم، از خودم مي‌پرسم:‌ "به چه قيمتي؟" و وارد عالم برزخ اخلاقيات مي‌شوم... عالمي كه به نظر می آید روز به روز در زندگی آدمها کمرنگ تر می شود.
از کسی که می خواهد مسؤولیت ریاست جمهوری کشورم را بر عهده بگیرد، انتظار دارم که چه امروز که روز تبلیغات است و چه فردا که روز عمل به مسؤولیت، صادق باشد؛ با من، با تو، با او و با خودش.
نمی دانم از کسی که امروز قانون انتخابات را زیر پا می گذارد، چگونه می توان انتظار داشت که فردا مجری قانون باشد، و چگونه می توان به سادگی با گفتن اینکه "حال و هوای قبل از انتخابات است..." براحتی از کنار این موضوع گذشت؟!

دوست دارم از کاندیداها بشنوم که معیارهایشان برای موفقیت یا عدم موفقیت برنامه هایشان چیست. چهار سال دیگر، من بر چه اساسی از عملکرد رییس جمهوری راضی یا ناراضی باشم؟
رأی دهندگان می گویند که انتخاب هر کسی نوعی خطر کردن است، دوست دارم که کاندیداها کمک کنند فضا شفاف شود، کمک کنند که مردم خطر نکنند، انتخاب کنند.

خیلی تلاش می کنم! ولی... آنچه می بینم نمی خواهم و آنچه می خواهم نمی بینم!
می بینم که معمولاً، بجای برنامه ریزی برای آینده از گذشته انتقاد می شود... بیرحمانه انتقاد می شود...
می بینم که کاندیداها به جای گفتن از نقاط قوت خود، از ضعفهای دیگران می گویند... یا نه! فرصت طلبانه در قبال هم سکوت می کنند!
می بینم که...

بماند...

گرچه تا حدی تصمیم گیری کرده ام، ولی هنوز احساس خطر کردن دارم!

به هر حال، امیدوارم نتیجه کارخوب باشد، هم برای من، هم برای تو و هم برای ایشان!

۱۳۸۴ خرداد ۹, دوشنبه

یک مقایسه

روزهای آخر ترم است و من و دوستان همکلاسی، در کلاسهای مختلف، به نوبت یا خارج از نوبت[!] درباره موضوعات از پیش تعیین کرده مان صحبت می کنیم. در بسیاری از ارئه ها شرکت نکرده ام، ولی گمان کنم
با توزیع خوبی صحبت های طیف های مختلف دوستان را شنیده ام. منظورم از طیف، طیف خیلی وسیعی نیست، بچه های کارشناسی ارشد علوم کامپیوتر یا کارشناسی ریاضی یا علوم کامپیوتر خوانده اند، و یا مهندسی کامپیوتر و گاه برق و صنایع؛ یعنی یا بچه های علوم پایه از نوع ریاضی اش و یا بچه های فنی-مهندسی.
یک اختلاف کلی در نوع ارائه ای افراد این دو دسته دیدم که ظاهراً تصادفی نیست. بچه های ریاضی در برخورد با هر مسأله و برای توضیح هر مطلبی سریعاً دست به گچ می شوند... اما بچه های فنی معمولاً سعی می کنند با حرف و گفتگو به هدف برسند.

۱۳۸۴ خرداد ۲, دوشنبه

امروز دوم خرداد است

ای کاش می توانستم
خون رگان خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند

ای کاش می توانستم
-یک لخظه می توانستم ای کاش-

بر شانه های خود بنشانم
این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند

ای کاش می توانستم

«احمد شاملو»

امروز دوم خرداد است، هشتمین دوم خرداد...
یارای گفتنم نیست از خاطره شوق عظیم دو خرداد سال 76 و حس غریبی که امروز دارم.
بگذارم دیگران بگویند...

۱۳۸۴ اردیبهشت ۳۱, شنبه

چه كسي مي‌خواهد من و تو ما نشویم؟!

(1)
"چه كسي مي‌خواهد
من و تو ما نشويم؟
خانه‌اش ويران باد!"

حمید مصدق*

(2)
چه كسي مي‌خواهد
من و تو ما نشويم؟
خانه‌اش ويران باد!
- حالا چرا این قدر خشن؟
گفتمانی...

(3)
چه كسي مي‌خواهد
من و تو ما نشويم؟
من راضيش مي‌كنم!

(4)
چه كسي مي‌خواهد
من و تو ما نشويم؟
الهي كه هيچوقت ايشان نشود!

توضیحات.
* با کفش های سابق** حمید آقای مصدق گامی برداشتم!
** چنان پایمان در کفش حمید آقای مصدق گیر بود که کفششان پاره شد! آخه اونم کفش بود من پا توش کرده بودم؟!!!

۱۳۸۴ اردیبهشت ۳۰, جمعه

!!!

هیچوقت نفهمیدم اشک آنروزش از شادی بود یا از غم!
:(

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

داد و بیداد از این روزگار!

داد و بیداد از این روزگار
ماهو دادن به شبهای تار (ماه را دادند به شبهای تار)
:(

پی نوشت.
هر بار که به تصنیف باران استاد گوش می کنم، این قطعه توجهم را به خود جلب می کند...
از خودم می پرسم: «واقعا؟ً» و بعد بدون اینکه جوابی بدهم به خودم، به خودم می گویم: «چه تلخ!»

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق، لیک...

(1)
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق، لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند؟!

(2)
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق، لیک
چون تو را نپسندد چرا دوا بکند؟!

(3)
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق، لیک
اینهمه درد را چون دوا بکند؟!

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق، لیک...

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

قضیه حمار!

رعایت نکردن "قضیه حمار قضیه حماری است در نوع خود!
(;

۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

پسرا و دخترا چه جوری نيمرو درست مي كنن؟

دخترها:
۱- توی ماهيتابه روغن مي ريزن
۲- اجاق گاز زير ماهيتابه رو روشن مي كنن
۳- تخم مرغها رو ميشكنن و همراه نمك توی ماهيتابه مي ريزن
۴- چند دقيقه بعد نيمروی آماده رو نوش جان ميكنن
پسرها:
۱- توی كابينتهای بالايی آشپزخونه دنبال ماهيتابه ميگردن
۲- توی كابينتهای پايينی دنبال ماهيتابه ميگردن و بلاخره پيداش ميكنن
۳- ماهيتابه رو روی اجاق گاز ميذارن
۴- توی ماهيتابه روغن ميريزن
۵- توی يخچال دنبال تخم مرغ ميگردن
۶- يه دونه تخم مرغ پيدا ميكنن
۷- چند تا فحش ميدن
۸- دنبال كبريت ميگردن
۹- با فندك اجاق گاز رو روشن ميكنن و بوی سركه همراه دود آشپزخونه رو بر ميداره
۱۰- ماهيتابه رو ميشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی ميداد!)
۱۱- ماهيتابه رو روی اجاق گاز ميذارن و توش روغن واقعی ميريزن
۱۲- تخم مرغی كه از روی كابينت سر خورده و كف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاك ميكنن
۱۳- چند تا فحش ميدن و لباس ميپوشن
۱۴- ميرن سراغ بقالی سر كوچه و 20 تا تخم مرغ ميخرن و برميگردن
۱۵- تلويزيون رو روشن ميكنن و صداش رو بلند ميكنن
۱۶- روغن سوخته رو ميريزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهيتابه ميريزن
۱۷- تخم مرغها رو ميشكنن و توی ماهيتابه ميريزن
۱۸- دنبال نمكدون ميگردن
۱۹- نمكدون خالی رو پيدا ميكنن و چند تا فحش ميدن
20- دنبال كيسهء نمك ميگردن و بلاخره پيداش ميكنن
21- نمكدون رو پر از نمك ميكنن
22- صدای گزارشگر فوتبال رو ميشنون و ميدون جلوی تلويزيون
23- نمكدون رو روی ميز ميذارن و محو تماشای فوتبال ميشن
24- بوی سوختگی رو استشمام ميكنن و ميدون توی آشپزخونه
25- چند تا فحش ميدن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل ميريزن
26- توی ماهيتابه روغن و تخم مرغ ميريزن
27- با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم ميزنن
28- صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال ميشنون و ميدون جلوی تلويزيون
29- سريع برميگردن توی آشپزخونه
30- تخم مرغهايی كه با ذرات تفلون كنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل ميريزن
31- ماهيتابه رو ميندازن توی سينك
32- دنبال ظرفهای مسی ميگردن
33- قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز ميذارن و توش روغن و تخم مرغ ميريزن
34- چند دقيقه به تخم مرغها زل ميزنن
35- ياد نمك ميفتن و ميرن نمكدون رو از كنار تلويزيون برميدارن
36- چند ثانيه فوتبال تماشا ميكنن
37- ياد غذا ميفتن و ميدون توی آشپزخونه
38- روی باقيماندهء تخم مرغی كه كف آشپزخونه پهن شده بود ليز ميخورن
39- چند تا فحش ميدن و بلند ميشن
40- نمكدون شكسته رو توی سطل ميندازن
41- قابلمه رو برميدارن و بلافاصله ولش ميكنن
42- چند تا فحش ميدن و انگشتهاشون كه سوخته رو زير آب ميگيرن
43- با يه پارچهء تنظيف قابلمه رو برميدارن
44- پارچه رو كه توسط شعله آتيش گرفته زير پاشون خاموش ميكنن
45- نيمروی آماده رو جلوی تلويزيون ميخورن و چند تا فحش ميدن
پی نوشت.
با تشکر از دوست عزیزم، شیوا، به خاطرe-mail بامزه اش

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

):

وقتی دستم به زنگ نمی رسید،
در می زدم
اکنون که دستم به زنگ می رسد،
دیگر دری نمانده است
...
):

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

یک دسته بندی

به نظر می رسد، می توان آدم ها از لحاظ نحوه تفکر و عمل، به چهار دسته منطقی تقسیم کرد:

1) کسانی که هم دودویی(صفر و یکی) فکر می کنند و هم دودویی عمل می کنند.
2) کسانی که دودویی فکر می کنند و فازی عمل می کنند.
3) کسانی که فازی فکر می کنند و دودویی عمل می کنند.
4) کسانی که هم فازی فکر می کنند و هم فازی عمل می کنند.

دسته اول قابل پیش بینی ترین افراد هستند.
دسته دوم غیرقابل پیش بینی ترین افراد هستند.بسیار دشوار است حدس زدن اینکه در ذهن این افراد چه می گذرد! معمولاً همه را راضی نگه می دارند، اما...
دسته سوم افرادی هستند که خوب فکر می کنند و قاطع عمل می کنند؛ معمولاً هم جاذبه دارند و هم دافعه!
دسته چهارم افرادی هستند با هوش اجتماعی بالا که این قابلیت را دارند که با هر نوع طرز تفکری ارتباط برقرار کنند.

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

۱۳۸۴ اردیبهشت ۴, یکشنبه

...

چیزی که آدمی را در بسترش میخکوب می کند، وحشت یک خواب نیست، بلکه صدایی است که می گوید"بیدار شو!"...

۱۳۸۴ فروردین ۳۱, چهارشنبه

خدایا!

به خدایی که می شناخت رو کرد،
فریاد زد:
- خدایا! ...
و باز هم فریاد زد:
- خدایا! خدایا! پاسخی...
فهمید که خدای خود را نمی شناسد!

به خدایی که نمی شناخت رو کرد،
فریاد زد:
- خدایا! ...
و باز هم فریاد زد:
- خدایا! خدایا! پاسخی...
فهمید که خود را نمی شناسد!

بی خویشتن، به خدایی که نمی شناخت رو کرد،
فریاد زد:
- خدایا! ...
و باز هم فریاد زد:
- خدایا! خدایا! پاسخی...
احساس کرد...

عصیانگرانه،
رفت
تا خود خلق کند
آنچه را که خدایش خلق نکرده بود!

لبریز از شوق آفرینش،
به دنبال اندکی خاک و اندکی آب به کوه و دریا زد
در فرود از کوههای رفیع، تهی دست شکسته پای بود
و در عبور از دریاهای کرانه ناپدید، تن خسته کشتی شکسته
نه زمینی یافت تا بر آن بیارامد
نه چشمه ای که آتش کام تشنه به آب آن بنشاند.
.
.
.
خسته از سفر بی برگشت خود
به خواب رفت
مگر شوق آفرینش را در خواب جاری کند...
خواب دید ندا می آید:
و بدان که یگانه خالق خداست.
فریاد زد:
- خدایا!...

۱۳۸۴ فروردین ۲۹, دوشنبه

...

با تمام این حرفها، "زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است".

۱۳۸۴ فروردین ۲۸, یکشنبه

...

ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر میل جست و جو داری

۱۳۸۴ فروردین ۲۷, شنبه

(:

خدایا!
امروز را بهترین روزی قرار بده که تا کنون یافته ایم،
و بهترین زمانی که در آن به سر برده ایم...
خدایا!
امروز را و فردا را و فرداها را...
خدایا!
ما را و ایشان را...

۱۳۸۴ فروردین ۲۴, چهارشنبه

چه خوب (:

(1)
به خواب رفتم
به خواب رفتي
به خواب رفت
به خواب رفتيم
به خواب رفتيد
به خواب رفتند
(2)
در خوابم
در خوابي
در خواب است
در خوابيم
در خوابيد
در خوابند
(3)
بيدار خواهم شد
بيدار خواهي شد
بيدار خواهد شد
بيدار خواهيم شد
بيدار خواهيد شد
بيدار خواهند شد

۱۳۸۴ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

جوابیه

آرام دل مرا بخوانيد
بر مردم چشم من نشانيد
آوازه‌ي عشق من شنيديد
اندازه‌ي حسن او بدانيد
اي خوبان! او چو آفتاب است
در جمله شما به او چه مانيد
از دور در او نگاه كردن
انصاف دهيد كي توانيد
عشق انده و حسرت است و خواري
عاشق نشويد اگر توانيد
«حسن غزنوی»

پی نوشت.
گفت "Romance" وبلاگت پایین آمده! این شعر را آوردم، تا هم به وجود آمدن این وضعیت را توجیه کرده باشم و هم "Romace" وبلاگم بالا برود.

گریز

تو از تنهایی خود می گریزی!
...
لیک،
تو را به من راهی نیست!
که من به تنهایی خویش گریخته ام!
...
نه! تو را به من راهی نیست!

۱۳۸۴ فروردین ۲۱, یکشنبه

رقیب

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می داند خدای حال گردان، غم مخور
...
سؤال:
رقیب کی؟ رقیب خودتان یا رقیب جانانتان؟! (؛

۱۳۸۴ فروردین ۲۰, شنبه

حدیث آن کس که رفت و آن کس که ماند...

او رفت...
بسان همگان که رفته بودند،
بسان همگان که می رفتند،
و بسان همگان که خواهند رفت
...
و ما بی او ماندیم،
بسان همگان که بی ما می مانند...
و اکنون،
شهر خالیست ز عشاق بود که از طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
...

۱۳۸۴ فروردین ۱۷, چهارشنبه

سماجت یا پشتکار؟!

سرما با سماجت می کوشد که حضور خود را اثبات کند!
من هم با پشتکار بادهای تحول بهاري را احساس می کنم!
یا برعکس (؛

۱۳۸۴ فروردین ۱۳, شنبه

نامه سرگشاده به طبیعت

بسمه تعالی

نامه سرگشاده به طبیعت

سلام طبیعت،
حال و احوال خودت و جک و جونورایی که توت زندگی می کنند، چطوره؟ حال و احوال گیاهانت چطوره؟ خوب، انشاءالله که خوبه. سلام مارا بهشون برسون. البته امیدوارم که حال بعضی از میکروبها و ویروسها خوب نباشه!

طبیعت جان! هر وقت به تو فکر می کنم، هر وقت سراغ تو می آیم، هر وقت زیباییهایت را می بینم، نمی توانم تحسینت نکنم. اسیرتم به مولا. همیشه دوست داشته ام که یک آینه به تو هدیه بدهم که تو خودت را در آن ببینی و لذت ببری، ولی نمی دانم چطور این کار را بکنم!

طبیعت جان! ما خیلی چاکرتیم، نمی دونیم چطور باید از لطفت تشکر کنیم!
آبخورتیم! نون خورتیم! هر چه را که می خوریم و می نوشیم از تو داریم. اصلاً، نفس من بیدی تو!

آخی! دلم می سوزه که داری تیکه تیکه می شی!

خبر سوراخ شدن لایه اوزون جیگرم را سوراخ کرد. بدتر از اون وقتی بود که فهمیدم اون عده ای که آمده بودند، سوراخ ها را تعمیر کنند، اون طرفش گیر افتادند!

خبر رو به اتمام بودن منابع نفت و زغال سنگ قلبمو آتیش زد. همه دود شد رفت هوا…

اوه اوه اوه… نفسم داره می گیره! اوه بدجوری داره نفسم می گیره!
امان از دست این کارخونه ها! چقدر کار می کنید که اینقدر دود می کنید؟! خو کمتر… عامو کمتر…
من نمی دونم اسب و الاغ و قاطر چشون بود که این بروبچس رفتن خودروسازی راه انداختن! حالا هی خودرو بساز، هی دود بده! هی خودرو بساز، هی دود بده! حالا این خودروها و بدتر از آنها موتورسیکلتها دود که به خوردمان می دهند، هیچ… خدمات صوتی هم ارائه می کنند! از بام تا شام!
حس شیرینی است صبح با صدای بوق کامیون از خواب برخاستن و شب با لالایی گوش نواز و دلنشین موتورهای گازی به خواب ناز رفتن. عجب حسیه!
دلم لک زده برای صدای کلاغ و خروس!
نمی دونم صدای الاغ چی کم داشت که رفقا سراغ موسیقی های از خودبیخودکننده راک، جاز، و تکنو رفته اند! مگر فرشته ها چه عیبی داشتند که موسیقی های شیطانی متال، هوی متال، و کرش متال را علم کرده اند. هر ماشینی که از کنارت رد می شه، می بینی که یه جغله پشتش نشسته، سیستم صوتی را تیونینگ کرده، یه آمپلی فایر هم روش بسته و صدا را تا ته باز کرده!

همه ی اشکام برای تو که همه ی آبهات آلوده شده. می دونم فاضلاب به خورد آبهات می دن! بیچاره ماهی هات! بیچاره تو که ماهی هات جلوی چشمت پرپر می شن، تو هم از اینجا رونده و از اونجا مونده، نه راه پس داری و نه راه پیش!

بشکنه دست اونایی که درختای جنگلاتو می برن. الهی پرپر شدن عزیزاشونو جلوی چشاشون ببینن! اما تو هم خداییش عرضه نداری ها! یکی از اون درخت کلفتاتو تو سرشون خرد کن. خونه می سازن با درخت هات… خونه خراب شن الهی!

همچین میان گله می چرونن تو مراتع تو که انگار این مراتع ارث پدرشونه! بخشکه شیر گاواشون! بریزه پشم گوسفنداشون!

کباب می شم وقتی یادم می یاد که بزودی ورشکسته می شی! اون طلا و جواهرات را برای خودت نگه دار یا اگه نمی تونی نگه داری، بده من برات نگه می دارم. این که نشد رسم نگهداری از اموال شخصی! حالا می خوای چیزی به کسی ببخشی هم ببخش، اما خو کمتر… تازه اونم به یه آدم مطمئن مثل من!

همه این حرفها را گفتم، ولی راستش را بخوای، دیوونتم! خیلی می خوامت! می فهمی؟!

پی نوشت. و این بود انشای نوروزی برادر عزیز و مهربان من

۱۳۸۴ فروردین ۷, یکشنبه

ما

دنیای من خیلی بزرگ است!
دنیای تو هم...
و دنیای او...
آنقدر که هیچ یک از ما فرصت کافی نیافتیم که به رسم زیبای نیاکانمان یا سفارش دین انسان سازمان دنیایمان را خانه تکانی کنیم! حتی در آستانه بهار...

من خیلی گرفتارم!
تو هم...
و او...
آنقدر که هیچ یک از ما فرصت کافی نیافتیم که به رسم زیبای نیاکانمان یا سفارش دین انسان سازمان دنیایمان را برای چند لحظه، فقط چند لحظه، ترک کنیم و حالی از هم بپرسیم! حتی در آستانه بهار...

دنیای من خیلی پر است!
دنیای تو هم...
و دنیای او...
آنقدر که هیچ یک از ما فرصت کافی نیافتیم که به رسم زیبای نیاکانمان یا سفارش دین انسان سازمان، حتی برای چند لحظه، دیگری را به دنیایمان راه دهیم! حتی در آستانه بهار...

فرصت کافی نیافتیم که...

شاید... شاید ما... شاید ما، من، تو و او، در یک دنیا زندگی می کنیم! فقط فرصت کافی نیافته ایم که این موضوع را بفهمیم!

۱۳۸۴ فروردین ۵, جمعه

اشک رز

دلم از رسم بد روزگار گرفته بود. رفتم سراغ دوستم... گفتم بیا بخاطر یک لحظه فراموشی، پیمانه ای چند می بزنیم.
به زیر درخت رزی که تنها درخت خانه بود پناه بردیم. هنوز اولین پیمانه شراب را سر نکشیده بودم که یک قطره آب، از شکستگی سر یک شاخه شکسته، به صورتم فروغلتید... با تعجب از دوستم پرسیدم: این قطره چه بود؟ از کجا بارید؟ در آسمانها که از ابر خبری نیست... دوستم پاسخی داد که روحم را تکان داد؛ گفت: درخت رز است که گریه می کند! می خواهد به ما بفهماند که بی انصافها! لااقل خون مرا جلوی چشم خودم نخورید!

«کارو، شکست سکوت، با اندکی تغییر»

۱۳۸۴ فروردین ۳, چهارشنبه

...

«
تو به من خندیدی،
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم!
»
-حقت بود بگیره گلوتو!
«
باغبان از پی من تند دوید؛
سیب را دست تو دید؛
غضب آلوده به من کرد نگاه...
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک؛
»
-حقت بود!
«
و هنوز...
»*

*) پایمان در کفش حمید آقای مصدق گیر است ;)

عیدانه فراوان باد...

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه مِی می خواهم و مطرب که می گوید رسید

شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام
بار عشق و مفلسی صعبست می باید کشید

قحط جودست آبروی خود نمی باید فروخت
باده و گل از بهای خرقه می باید خرید

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کریمی گوییا در گوشه ای بویی شنید

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی کردم دعا و صبح آمین می دمید

دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه ای در نیکنامی نیز می باید درید

این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید

تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعر ترش خون می چکید
«حافظ»

۱۳۸۳ اسفند ۲۴, دوشنبه

10 نکته بهاری

هوا، هوای بهار است و باده، باده ناب
به خنده خنده بنوشید جرعه جرعه شراب
ولی زیاده روی نکنید!

نظر به اینکه درآستانه بهاریم و رسم است که ایرانیان از چند روز مانده به نوروز شروع به خانه تکانی کنند و خانه های خود را از آلودگی پاک کرده، آب و رنگی نو به محل زندگی خود ببخشند؛ و می گویند چه خوب است که در این روزها که برای دید و بازدید یکدیگر آماده می شویم، دلهایمان را نیز خانه تکانی کنیم و خالی از کینه و پر از مهر و محبت با زندگی نو همراه شویم.
در این شرایط، توجه به این نکات خالی از فایده نیست:
1. هنگام خانه تکاتی دلهایتان مراقب باشید دلتان نلرزد.
2. درتب و تاب بارندگی های شدید و شوینده بهاری، بیم شسته شدن برخی نقشهای مهم که گاه بر دلها نقش بسته اند، می رود. مراقب باشید.
3. در رابطه با بنیاد هستی، هم به زیر و زبر شدن حاصل از خانه تکانی و هم به عملکرد سیل فنا(ناشی از باران بهاری) توجه کنید.
4. مراقب باشید که آتش چارشنبه سوری با انواع دیگر آتش (آتش عشق، که در می می افتد، آتش اشتیاق، آتش خشم، آتش حسد، آتش بغض و کینه ) اختلاط پیدا نکند. برخی از این آتش ها هستی سوزند!
5. زلفتان را بر باد بهاری ندهید! اگر کسی زلفش را بر باد بهاری داد، مراقب بر باد رفتن خویشتن باشید! اگر زلف به دست صبا دادید، حداقل گوش به فرمان رقیب نباشید! یعنی چه که با همه درسازید؟!
6. اگر هوس باغ و بهارتان به سوی صحرا برد، ممکن است باد بوی کسی بیاورد و قرار از شما ببرد. مراقب باشید!
7. گل حمرا شکفته می شود و بلبل مست می گردد... به همین دلیل پر حرف خواهد شد! تعجب نکنید!
8. دیگر از کارهای فروبسته گله نکنید... چون باد صبح نسیم گره گشا خواهد آورد.
9. بدانید که ایام گل و عمر، هر دو، به رفتن شتاب دارند... قدرشان را بدانید! و به عزم باده گلگون شتاب کنید!(البته عجله کار شیطان است!)
10. به دور لاله قدح گیرید و بی ریا باشید، به بوی گل نفسی همدم صبا باشید... خلاصه اینکه از ما نصیحت! حالشو ببرید!

خودمحوری

از حسی نه چندان غریب نوشته است؛ البته کمی بیرحمانه یا متوقعانه... (و البته در پست بعدی از ناسپاسی خود ابراز پشیمانی کرده است.)
شاید خیلی از ما تناقضاتی اینچنینی در رفتار اطرافیانمان دیده باشیم...
با خودم فکر کردم، شاید آدمها بر پاره خطی باشند با این دو سر:
- کسانی که بر اساس اعتقادشان عمل می کنند.
- کسانی که به عملشان اعتقاد پیدا کرده اند.
به نظر می آید، کم باشند کسانی که در یکی از دو سر پاره خط هستند؛ علی الخصوص فکر می کنم تعداد کسانی که بر اساس اعتقادشان عمل می کنند، خیلی کم است... بماند که چه تعدادی از آدمها به چیزی اعتقاد دارند...
بیشتر آدمها بر پاره خط کوچکتری روی همان پاره خط نوسان می کنند؛ به نظر می آید، هر چه زمان به پیش می رود، هر چه فن آوری بیشتر وارد زندگی افراد می شود، هر چه نقش حقیقی و مجازی اطلاعات در زندگی آدمها پررنگ تر می شود، افراد به انتهای پاره خط اصلی نزدیک تر می شوند؛ یعنی آدمها هر چه بیشتر به عملشان معتقد می شوند...
قابل توجیه است:
در طول زمان، فن آوری با سرعتی روزافزون به پیش می رود و جلوه های هوس انگیزش را به انسانها نشان می دهد و آنها را به دنبال خود می کشاند... نیازآفرینی می کند و وجود نیاز، آدمها را به رفع نیاز برمی انگیزد... با فکر کردن به نیازها و تلاش برای رفع آنها، آدمها بر خود متمرکز می شوند... خودمحور و خودمحوربین می شوند.
عادت می کنند که با قطعیت از درستی اعتقاداتشان که تنها مرجع آن رفتار شخصی خودشان است، حرف بزنند و هر چه خارج از آن حیطه را محکوم کنند... رفتار دیگران را بیرحمانه نقد کنند، و وقتی پس از اندک زمانی همان رفتار از خودشان سر زد بگویند عقایدمان عوض شده است. جالب اینجاست که رفتارشان پس از تغییر عقیده و احساسی که نسبت به درستی عقاید جدیدشان دارند، با گذشته هیچ فرقی ندارد؛ یعنی ذره ای هم فکر نمی کنند ممکن است باز هم تغییر عقیده بدهند!

از طرفی، هر رور بیشتر از دیروز، موفقیت افراد به تواناییهای ارتباطی شان بستگی پیدا می کند و برای ایجاد یک شبکه ارتباطی خوب، لازم است که رفتار افراد انعطاف پذیری نسبتاً زیادی داشته باشد که این امر، عمل بر اساس یک چاچوب اعتقادی، اصلاً به چیزی غیر از خود اعتقاد داشتن را دشوار می کند.
تنوع رفتاری آدمها، شناختن آنها را دشوار می کند. عدم شناخت موجد احساس عدم امنیت می شود و نتیجه اینکه روابط انسانی ماشینی می شود؛ آدمها هم با استفاده از واسطهای کاربری (user interface) با هم تعامل می کنند و در این وضعیت احساس تنهایی می کنند؛ برای فرار از تنهایی، به خود پناه می برند... سعی می کنند خود را تقویت کنند، و از راههای تقویت خویشتن، تضعیف دیگران است!

برای موفقیت در موقعیتهای رقابتی گوناگون، افراد باید بتوانند خود را معرفی کنند، و خوب خود را معرفی کنند. این است که تواناییهای کلامی افراد بالا می رود، در حالیکه تحمل شنیدن چیزی غیر از صدای خود را از دست می دهند؛ یعنی دچار خودمحوربینی می شوند.

...
و این رشته سر دراز دارد!

پی نوشت:
(1) امیدوارم با ارائه این نظریات جهان شمول به خوبی ابراز وجود کرده باشم ;)
(2) مدتی است به رشته هایی برمی خورم که سر دزاز دارند!

۱۳۸۳ اسفند ۲۰, پنجشنبه

میدان ونک و گلفروشهایش!

خیلی دلم می خواهد بروم میدان ونک؛ یک دسته گل نرگس یا سنبل از گلفروشهای دور میدان بخرم و برگردم!!!
حتی اگر همه نقاط شهر قرق گلفروشها باشد، باز هم دوست دارم برم میدان ونک...
برای من، گلهای گلفروشهای دور میدان ونک، نه فقط گل که دنیایی از یاد و خاطره هستند! خاطره روزهایی که دوست داشتم بمانند و می دانستم که نمی مانند، و روزهایی که دوست نداشتم بمانند و باور نداشتم که نمی مانند.... خاطره روزهایی که گذشته اند و حالا از رفتنشان غمگین نه، شادمان نه، که راضی ام (:

۱۳۸۳ اسفند ۱۹, چهارشنبه

تحول بهاری

اینک بادهای تحول می وزند...
یاد آر ز رستاخیز
برخیز و دگرگون شو
(:

حیرت بهاری!

بوی بهار به مشام می رسد
آسمان رنگ بهار به خود گرفته است
جوانه ها بر شاخه های درختان نشسته اند
حس غریبی دارم از این تحول؛
حسی شبیه حس آخرین روزهای شهریور!
حس غریب یک تحول...
نه غم،
نه شادی،
شاید حسی از نوع حیرانی...
نه حیرتی که موجد گیجی و سردرگمی است،
حیرتی که چشمانم را به آسمان و زمین باز می کند...
من می بینم (:
من چشمانم را از رنگ بهار پر می کنم
من بوی بهار را به اعماق جانم می کشم...
من جوانه های بر شاخساران نشسته را لمس می کنم
من احساس می کنم...

باران می بارد،
می بارد تا هر چه آثار کهنگی از زمین و آسمان بشوید؛
می بارد تا شستن را به یاد من، تو و او بیاورد....
ای کاش شسته شویم... من، تو و او

۱۳۸۳ اسفند ۱۷, دوشنبه

پردازش تصویر(Image Processing)!

"پردازش تصویر" از فعالیتهایی است که هر انسان وقت و انرژی معتنابهی را صرف آن می کند.

جهت پردازش تصویر، هر شخص پردازشگری را مورد استفاده قرار می دهد، که کاملاً وابسته به کاربر می باشد. معمول است که کاربر بخشی از زمان پردازشگر همه منظوره ای را برای این کار customize کند.

برای انجام عمل پردازش نیاز به حافظه ای است که فضای لازم برای دو جزء ضروری سامانه پردازش تصویر را فراهم كند:
1. یک نرم افزار مقیم در حاقظه که هنگام فراخوانی بسرعت فعال شده، پردازش را در اسرع وقت انجام می دهد.
2. یک پایگاه دانش كه به صورت افزایشی(Incremental) انباشته می شود.

نرم افزار پردازشگر، در پردازشهایش از اطلاعات موجود در پایگاه دانش استفاده می کند؛ و در مواقع لازم اطلاعات آن را بروز می کند؛ به این صورت که اگر اطلاعات به دست آمده از پردازش یک تصویر جدید، با اطلاعات موجود در پایگاه دانش همحوانی نداشت، آن اطلاعات به سیستم اضافه می شوند. اطلاعات به سه صورت به سیستم اضافه می شوند:
1. اگر اطلاعات جدید هیچ ارتباطی با اطلاعات قبلی نداشتند، در record جدیدی ذخیره می شوند.
2. اگر اطلاعات جدید با اطلاعات قبلی تناقض داشتند، در record جدیدی ذخیره می شوند.
3. اگر اطلاعات جدید سازگار و مربوط به اطلاعات record خاصی بودند، fieldهای جدیدی که با آن اطلاعات پر شده اند، به record مربوطه اضافه می شوند.

سیستم یک cash دارد که حجم آن کسر کوچکی از حجم پایگاه دانش است ولی سرعت خواندن از/نوشتن بر آن بسیار بالاتر از سرعت خواندن از/ نوشتن بر حافظه اصلی است که پایگاه دانش را در خود دارد. cash آخرین اطلاعات تعاملی را در خود دارد؛ یعنی آخرین recordهای خوانده شده توسط برنامه و نیز آخرین اطلاعات مربوط به بروز سازی. هر گاه لازم شود که در یک cash پر اطلاعات وارد شود، محتوای فعلی در محل مناسب از حافظه اصلی نوشته شده، اطلاعات جدید جایگزین اطلاعات موجود در cash می شود. این استراتژی جایگزینی اطلاعات cash وابسته به کاربر است. ممکن است از LIFO یا FIFO استفاده شود یا LUF (Least Useful First) که یک استراتژی ایده آل است که مخصوص سامانه های انسانی بوده، در هیچ یک از پردازشگرهای مصنوعی به طور کامل پیاده سازی نشده است. رایج ترین استراتژی جایگزینی MLL (More Lovely Last) است که پردازشگر اطلاعات را بنا بر علاقه کاربر جایگزین می کند به طوری که دوست داشتنی ترین اطلاعات آخر از همه جایگزین شوند.

تصاویری که مورد پردازش قرار می گیرند، در دو گروه عمده طبقه بندی می شوند:
1. تصویر شخص از خویشتن
2. تصویر شخص از دیگران

پردازشهایی که انجام می شوند، اصولاً در این دسته ها هستند:
1. پردازش تصویر شخص از خویشتن
2. پردازش تصویر شخص از دیگران
3. تصور تصویری که دیگران از شخص دارند
4. تصور تصویری که دیگران از دیگران دارند
5. تصور تصویری که دیگران از خویشتن دارند
6. تصور تصویری که دیگران از تصویر شخص از خویشتن دارند
7. تصور تصویری که دیگران از تصویر شخص از دیگران دارند
8. تصور تصویری که دیگران از تصویر شخص از خودشان دارند
9. تصور تصویری که دیگران از تصویر دیگران از خویشتن دارند
10. تصور تصویری که دیگران از تصویر دیگران از دیگران دارند
11. تصور تصویری که دیگران از تصویر دیگران از خودشان دارند

نتیجه این پردازشها، از این انواع هستند:
1. اعتماد به نفس
2. احساس حقارت
3. احساس غرور و خودپسندی
4. شادمانی
5. خشم
6. حسرت
7. حسادت
8. عشق
9. تنفر
10. ...
.
.
.

نکته 1. وجود تناقض در پایگاه دانش، سرعت پردازش را می گیرد، ولی هیچگاه حلقه بینهایت به وجود نمی آید، و فرآیند به طور حتم پایان می پذیرد. در چنین حالتی احتمال اشتباه در پردازش، به میزان معناداری بالا می رود.
نکته 2. مرگ کابر، فرآیند پردازش را متوقف می کند.
نکته 3. ویروسهایی وجود دارند که روند پردازش را مختل می کنند.
نکته 4. برخی ویروسها باعث می شوند که عمده زمان پردازشگر همه منظوره صرف پردازش تصویر شود؛ در چنین موقعیتی زمان و انرژی کافی جهت برخی فرآیندهای انسانی مهم، مانند نفس کشیدن، باقی نمی ماند.
نکته 5. ممکن است پردازش هیچ نتیجه ای نداشته باشد.

۱۳۸۳ اسفند ۱۴, جمعه

کوه

چند روز پیش، یک دوست وسوسه بالا رفتن از کوه را پس از مدتها در من به جنبش آورد... خلاصه اینکه امروز بعد از حدود یک سال با دو تا دوست خوب رفتم کوه...
وصف هوای بهاری این روزها را نتوان گفت که به تمامی احساس می شود...

در طول زمانی که در حال بالا رفتن بودیم، مواقعی را به یاد می آوردم که در بالا رفتن از کوه زود خسته می شدم و وقتی به راهی که در پیش داشتم، نگاه می کردم، خسته تر! یادم آمد که آن نوع خستگی را دیگر تجربه نکردم، از وقتی که عادت چشم دوختن به بلندای کوه و تصور دشواری مسیر، از سرم افتاد؛ و آن هم وقتی بود که با دو تا دوست خوب، در یک روز زمستانی، همراه با یک اردوی سیصد نفره، از یک کوه پوشیده شده از برف بالا رفتیم. (آن هم بدون کفش مناسب!) حرکت در یک مسیر لغزنده برای من که کفشم هم مناسب نبود، مستلزم دقت زیادی بود به راه رفتنم و جایی که پایم را می گذاشتم؛ نتیجه اینکه فرصت نداشتم که به بلندای کوه چشم بدوزم و دشواری مسیر را در ذهنم متصور شوم. تجربه خوبی بود و اثر خوبی داشت.
به نظرم می آید که زندگی واقعی هم چنین است! به جای تمرکز بر هدف باید به حرکت دقت کرد و البته گه گاهی هم به هدف نظر داشت که گمراهی، راه نزدیکی است و شیطان هم در کمین!

چیزی که در عبور موفقیت آمیز از آن مسیر پوشیده از برف یاریگر بود، جای پای عبور کنندگان گذشته بود و همسفرانی که پیش از من مسیر را طی می کردند. کسانی که قویتر بودند یا کفش مناسب تری به پا داشتند. جای پای آنها چون پلکانی بود که مرا سریع تر و آسان تر به مقصد رساند.
-از تجربیات دیگران استفاده می کنم و باید استفاده کنم.
-قرار نیست که من اولین پیماینده همه راهها باشم.
زنجیره انسانی زیبایی که در یک مسیر کوهستانی حرکت می کرد، مرا دلگرم می کرد، آخر من هم جزیی از آن بودم.
-حالا که این همه آدم می توانند از پس این مسیر لغزنده برآیند، پس من هم می توانم.
در طول مسیر این قطعه از شعر "چیدن سپیده دم" اثر دوست داشتنی "مارگوت بیکل" از ذهنم می گذشت:
«
تپه‌هاي پوشيده از برف،
درختان پوشيده از برف،
راههاي پوشيده از برف،
آن‌كه بر برف‌ها قدم نهد،
رد پايي به جاي مي‌گذارد،
كه آدمي را به تعقيب خويش ترغيب مي‌كند.
تپه‌هاي پوشيده از برف،
درختان پوشيده از برف،
راههاي پوشيده از برف،
و هميشه در جايي
نشانه‌اي از زندگي.
»

به هر حال، بالا رفتن از کوه، کاری انرژی بر است و خستگی ای که پس این تلاش در بدن احساس می شود، معلول مصرف انرژی است و همیشه هست؛ کم یا زیاد! این خستگی قبل از توقف، به میزان کمی احساس می شود و تداوم حرکت از اثر منفی آن می کاهد. این است که سفارش می شود، در میانه مسیر پیاده روی یا بالا رفتن از کوه، از نشستن های طولانی مدت بپرهیزید. در مقابل، پایین آمدن از کوه کار خیلی انرژی بری نیست، فقط به پا فشار می آورد و درد به همراه دارد.
با زندگی که مقایسه می کنم، می بینم، صعود مستلزم رنج است و سقوط قرین درد؛ و می بینم که
«
رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
»

هر چه فکر می کنم می بینم که در هر حرکت کوچکی می توان کل زندگی را دید...
مثل مولکولهایی که همه خواص ماده ای که جزء آن هستند را در خود دارند...
مثل تکه تکه های یک آهنربا، که همگی آهنربا هستند...

پی نوشت:
این رشته سر دراز دارد!

۱۳۸۳ اسفند ۱۳, پنجشنبه

قاصدک

قاصدک! هان، چه خبر آوردي؟
از کجا، وز که خبر آوردي؟

خوش خبر باشي، خیلی، خیلی
گرد بام و در من،
تو چه خوش می گردی...

گر پیامی ست تو را
گو به من که قلبم،
به تپش افتاده است.
قاصدک!
در دل من،
انتظاری زیباست...
قاصدک!
یک امید شیرین،
از خدا می خواهد
که حقیقت باشی.

قاصدک!
می دانم،
که خوش آهنگ پیامی با توست،
که نوایش در تو،
جنبشی آورده است.
لحظه ای بس شیرین،
بس قریب است، قریب...

قاصدک جان!
به سلامت،
سفرت خوش بادا.
برو با باد که بسیار کسان،
منتظر چشم به در دوخته اند...
خوش خبر باش و برو...
برو با نور و امید...

منتظر خواهم بود،
که تو بر می گردی،
با نویدهای جدید...


پی نوشت:
مهدی اخوان ثالث را حک (hack) کردم (؛

۱۳۸۳ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

:)

لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم...

حتی من...
(:

۱۳۸۳ اسفند ۷, جمعه

آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟!

نمی دانم چرا وقتی صورت مسأله پاک شد، اینهمه حلال مشکلات از راه می رسد!
...
شما که همین دور و بر بودید...
به هر حال خوش آمدید...
فقط کمی بیشتر از یه نموره دیر آمدید!

پی نوشت:
(1) آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟!
(2) همیشه، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن نیست! (ای حلال مشکلات من! اگر دیر برسی، خیلی دلم می سوزه!)
(3) رسیدن یا نرسیدن؟ مسأله این است!

مسؤولیت!

"من مسؤول گلم هستم"*؛ گل خودم...

مسؤول باغ و باغچه دیگران که نیستم!
مسؤول روشهای باغیابی و باغبانی دیگران که نیستم!

* اگزوپری، شازده کوچولو

۱۳۸۳ اسفند ۶, پنجشنبه

بترسید!

می گویند از کسی که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد بترسید!

آیا آن کس هم باید از خودش بترسد؟!
ای کاش بترسد! اگر بترسد، شاید کم کم چیزهایی به دست آورد و آن وقت دیگر نه تنها ترسناک نباشد، بلکه کسی باشد که می توان از تجربیاتش استفاده کرد... ای کاش چیزی داشته باشد برای ترسیدن!

اگر کسی که همه چیز برای از دست دادن دادن دارد، به خاطر یک اشتباه کوچک یا بزرگ همه چیزش را ظرف مدت کوتاهی از دست بدهد... و آنقدر مومن نباشد که بعد از از دست دادن تمام از دست دادنی هایش، خدا را هم از دست ندهد...

نمی دانم آن وضعیت ایده آل که توصیف کردم، در چند درصد موارد واقعیت دارد... شاید آن کس، حتی خودش را هم از دست داده باشد و نه تنها چیزی برای از دست دادن که چیزی برای ترسیدن هم نداشته باشد...

۱۳۸۳ اسفند ۵, چهارشنبه

...

نه! آدمی مرگ اطرافیانش را باور نمی کند...
فقط بعد از مدتی زنده بودنشان را از یاد می برد...

پی نوشت:
نمی دانم چرا یک احساس فردی را تعمیم دادم و قانون ساختم!

۱۳۸۳ اسفند ۳, دوشنبه

دشواریها!

پردازش اطلاعاتی که یک فرد بدبین ارائه می دهد، دشوار است.
پردازش رفتار فردی که سابقه بدجنسی دارد دشوار است.

پردازش اطلاعاتی که یک فرد بدبین راجع به رفتار یک فرد بدجنس ارائه می دهد، بسیار دشوار است!

۱۳۸۳ بهمن ۳۰, جمعه

نتیجه گیری از یک گزارش...

یکی دو شب پیش گزارشی از تلویزیون پخش شد:
گزارشگر از تعدادی کتابفروشی های روبروی دانشگاه تهران کتاب "حماسه حسینی" "شهید مطهری" را می خواست… بعد از سوال کردن از حدود هفت یا هشت کتابفروشی و نیدن جواب منفی، نهایتاً موفق شد که فقط جلد سوم کتاب را در یک کتابفروشی پیدا کند.

نتیجه گیری های ممکن:
(1) این کتاب خوانندگان زیادی دارد.
(2) این کتاب خوانندگان زیادی ندارد.

۱۳۸۳ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

استاد عزیز ما!

عرض شود که این روزها هم مثل همیشه اتفاقاتی در دانشگاه می افتد که پیش از هر چیز ستون استاد عزیز ما نقطه سرخط را به ذهن می آورد!
مثلاً:
یک کلاس را با میزی بیضی شکل در نظر بگیرید با دو تا خانم دانشجو و ده تا آقای دانشجو. استاد را در سر بیضی تصور کنید. نیز تصور کنید که خانمها در طرفی ازبیضی نشسته اند که چپ، راست و روبرویشان را آقایان دانشجو پر کرده اند. حال در نظر بگیرید که استاد در حال درس دادن است، ولی ناگهان حرفش را قطع می کند و از خانمها می خواهد که جایشان را با آقایانی که روبروی استاد در سر دیگر بیضی نشسته اند، عوض کنند. تصور کنید که استاد بگوید، به خاطر خودتان گفتم و درسش را از سر بگیرد.
تلاشی نکنید که این رفتار را تفسیر کنید!

۱۳۸۳ بهمن ۲۵, یکشنبه

...

گاه، وقتی حرفی از کسی می شنیدم که دروغ می نمود، از خودم می پرسیدم «چه دلیلی دارد که دروغ بگوید؟» و سعی می کردم باور کنم!
....

گاه، وقتی حرفی از کسی می شنوم که دروغ می نماید، به خودم می گویم «دروغ بهتری هم وجود دارد!» و سعی می کنم باور کنم!
پی نوشت:
از اخبار شنیدم، مغز کسانی که اغلب دروغ می گویند، با آنها که به ندرت دروغ می گویند، متفاوت است!

تصميم گيری (4)

يك تصميم خوب بايد ظرفيت پذيرش اطلاعات جديد را داشته باشد. يعني اضافه شدن اطلاعات نبايد منجر شود به تزلزل...

۱۳۸۳ بهمن ۲۴, شنبه

انتظار

خورشید از پس ابرها بیرون آمد...
فاصله سفید بین ما جاری می شود... و تو از پس کوههای پر برف به سوی من که در انتهای جاده های یخ زده انتظارت را می کشم، جاری می شوی...

فاصله بین ما سفید است... و سفید رنگ نور است...
فاصله بین ما جاری می شود و جریان یعنی زندگی...

از هم اکنون می بینمت که می آیی و گرمای حضورت یخ های جاده انتظار مرا ذوب می کند...
انتظار شیرینی است انتظاری که پایان آن را ایمان داری...

۱۳۸۳ بهمن ۲۲, پنجشنبه

تصميم گیری (3)

تصميم‌گيري يعني انتخاب مسير با استفاده از اطلاعات ناقص...

...

کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند.
...

«حمید مصدق، منظومه آبی، خاکستری، سیاه»

۱۳۸۳ بهمن ۲۱, چهارشنبه

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم...

نمی دونم که این شیطان از جون من چي ميخواد...
همین دو روز پیش از خونه بیرونش کردم! حالا هی پشت در میاد و در میزنه! صبح حواسم نبود در را باز کردم و او هم پرید تو! تا بفهمم چه بر سرم اومده یکی دو ساعت گذشت و تا باز هم موفق شدم بیرونش کنم، نزدیک غروب شده بود...
الان همه بدنم در اثر درگیری درد میکنه... ولی به هر حال خدا را شکر می کنم که کمکم کرد این بار هم از پسش بر بیام!
نمی دونم که این شیطان از جون من چي ميخواد... آخه چطوری حالیش کنم که آب من باهاش تو یه جوب نمیره؟! من آنقدر گناه کرده ام که دیگر به چون اویی نیاز ندارم! خودم یه جوری با خدا کنار میام... هیچ نیازی هم به او ندارم! اصلاً توی یه خونه دونفره که سه نفر جا نمیشن، علی الخصوص اگر نفر سوم شیطان باشد...
باید یه جورایی حالیش کنم! و البته قبل از اون باید یادم بمونه وقتی صدای در را می شنوم، از چشمی نگاه کنم و در را روی غریبه ها يا آشناهايي مثل شيطان باز نكنم!

...

راست می گوید...
درباره آن آدمها که روزگار را غریب کرده اند، فکر می کنم چنان در دنیای خود غرقند و چنان همه چیز را از دریچه تنگ نگاه خود می بینند که در برخورد با آنها به هیچ سلاحی نیاز نیست... چرا که در دنیای کوچکشان سلاح مفهومی ندارد! آنهم سلاحی که علیه آنها به کار گرفته شود!
کوچکترین غم من از یک رفتار خاص این دسته نیست! ولی گاهی از تعداد زیادشان غمگین می شوم...
نه قصد مبارزه با آنها را دارم و نه عذابشان را می خواهم که می دانم چقدر در عذابند و از خویشتن خود در فرار...
هیچوقت نتوانسته ام کمکی به شان بکنم که تنها ابزارم کلام بوده است و کلام من در دنیای آنها بی معناست...

بی توجهی رویکرد خوبی است در برخورد با این رفتارهای آنها... البته معتقدم این بی توجهی نباید منجر شود به فراموش کردن آنها که آنها همه جا حضور دارند و بر اجتماع تأثیرگذارند...

نه! به سلاحی نیاز نیست، که لعنت ابدی حق بر آنهاست:

بسم الله الرحمن الرحیم
ویل لکل همزة لمزة*
الذی جمع مالاً و عدده*
یحسب ان ماله اخلده*
کلا لینبذن فی الحطمة*
و ما ادراک ما الحطمة*
نار الله موقدة*
التی تطلع علی الافئدة*
انها علیهم موصدة*
فی عمد ممددة*
صدق الله العلی العظیم

به نام خدای بخشنده و مهربان
وای بر هر هرزه زبان عیبجو*
او که مالی گرد آورد و حساب آن را نگاه داشت*
می پندارد که داراییش او را جاودانه می سازد*
نه! چنین است که او را در حطمة اندازد*
و تو چه دانی که حطمة چیست*
آتش افروخته خداست*
که بر دلها غلبه می یابد*
و آنها را از هر سو در بر می گیرد*
در شعله های برافراشته*
راست گفت خداوند بلند مرتبه و بزرگ

پی نوشت:
(1)
شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند

(2)
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم

۱۳۸۳ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

...

قبل از فرارسیدن ظلمت چراغ را روشن کن.
«ضرب المثل آلمانی»

...

به جای اینکه بر تاریکی لعنت بفرستی، یک شمع روشن کن!
«کنفسیوس»

روزگار غریبی است نازنین

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دل ات را می بویند
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابان اند
بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی است نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

«احمد شاملو»

این شعر را ننوشتم که شرایط روزگار شاملو را تداعی کنم و... هیچ منظور سیاسی ای هم ندارم!
این شعر را نوشتم در راستای اینکه گاه از رفتار آدمهای اطرافم دلم می کیرد و الان هم از آن گاههاست!
این شعر را نوشتم که یک بند به انتهای آن آن اضافه کنم:

سراپایت را ورانداز می کنند
مبادا از پولهایت استفاده کرده باشی
روزگار غریبی است نازنین
نه از پول که از جمع کردن پول لذت می برند
نه فقط حساب اموال خود که حساب اموال همه مردم را دارند
پول را در پستوی خانه نهان باید کرد!

شاید شعر شاملو را بی مورد نوشتم! به نظر می آید بعضی آدمها به وجود آن چیزها که شاملو قصد پنهان کردن آنها را دارد اعتقادی ندارند! تنها یک هدف در زندگی آنها هست و همه فعالیت هایشان در جهت برآوردن آن هدف خواهد بود: جمع آوری پول! و فقط جمع آوری آن!

یاد یکی از سیارکهایی افتادم که شازده کوچولوی اگزوپری در راه زمین از آن گذشت. مردی که خود را مالک ستارگان و سیارات می دانست و حساب همه آنها را داشت...
بعضی ها روی او را سفید کرده اند! چون حساب تملکات دیگران را هم دارند؛ آن هم با اعداد دقیق، هر چند گاه موهومی!

۱۳۸۳ بهمن ۱۸, یکشنبه

الهی...

الهی! دانی که نه به خود، به این روزم و نه به کفایت خویش، شمع می افروزم. از من چه آید و از کرد من چه گشاید؟ طاعت من به توفیق تو، خدمت من به هدایت تو، توبه من به رعایت تو، شکر من به انعام تو، ذکر من به الهام تو. همه تویی، من که ام؟ اگر فضل تو نباشد، من بر چه ام؟

«تفسیر کشف الاسرار، خواجه عبدالله انصاری»

خدایا!

شخصی بد ما به خلق می گفت
ما صورت او نمی خراشیم

ما خوبی او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم

ولی تا کی؟!

واقعاً نمی دانم چرا بعضی آدمها، که ظاهراً کم هم نیستند، احساس می کنند که تحقیر دیگری غایب از احساس حقارت درونی آنها می کاهد.

گاهی اوقات از اطرافیانم می ترسم! وقتی برخوردهای مهربانانه شان را می بینم و وقتی موضعشان را نسبت به افراد غایب می بینم، افراد غایبی که وقتی حاضرند مورد لطف و مهربانی قرار می گیرند، می ترسم!

پل های اعتماد ناجوانمردانه سست شده اند. پل های اعتماد ناجوانمردانه خراب می شوند، هر روز... آدمها تنهاتر می شوند روز به روز ...

از تنهایی نمی ترسم، ولی می ترسم که تنهاییم را در میان این نامهربانان فراموش کنم! که گویی همه چیز را برای خود می خواهند و خود را صاحب همه چیز می دانند! حق را به جانب خود و خود را حق می بینند!

خدایا...

۱۳۸۳ بهمن ۱۷, شنبه

به دلت رجوع کن!

یک وقتهایی دلم گواه بد می دهد...
بعد... وقتی آن اتفاق بد می افتد، کمی می ترسم از خودم!
اگر آن گواه بد و آن اتفاق بد مربوط به خودم نباشد، کمی هم احساس گناه می کنم!
می دانم که تقصیر من نیست، ولی...

یک وقتهایی هم دلم گواه خوب می دهد...
یک وقتهایی، به قول معروف ته دلم قرصه...
و یک اتفاق خوب...

پی نوشت:
هر وقت تو تصمیم گیری کم میارم، پدرم بهم میگه:«دخترم! به دلت رجوع کن».

۱۳۸۳ بهمن ۱۶, جمعه

فساد در کازابلانکا

کتاب "فساد در کازابلانکا"، نوشته "طاهر بن جلون"، ترجه "محمد رضا قلیچ خانی" را خواندم.
رمان کوتاهی است درباره فساد اداری در مراکش. موضوع فساد از دید یک کارمند وزارت مسکن مطرح شده است که علیرغم فقر کوشیده است از فساد دور بماند. ا و به خاطر موقعیت شغلی خود هر از گاهی با پیشنهاد دریافت حق کمیسیون در ازای همکاری با سرمایه دارها و عمل خلاف قانون مواجه می شود؛ پیشنهاهایی که معمولاً چند برابرحقوق ماهانه او هستند. او کسانی را می بیند که به قول خودشان "انعطاف پذیر" شده اند ودر عین حال کمر خم شده خود را در زیر بار فقر و مشکلات زندگی...
او با خویشتن در جدال است.
نویسنده چرخه منفی فساد اداری را در لحظات این جدال به خوبی روی کاغذ آورده است.

پی نوشت:
بايد بگويم برخی از لحظات داستان کاملاً قابل لمس است.


۱۳۸۳ بهمن ۱۵, پنجشنبه

...

دشتها نام تو را می گویند...
کوهها شعر مرا می خوانند...
...
یواش تر!
سرسام گرفتم!
(;

۱۳۸۳ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

تصميم گيری (۲)

گفت: «پايان کار مستقل از تصميم ماست».
...
هنوز دغدغه خوب تصميم گرفتن دارم
ولی آرامشم را بازيافته‌ام (:

پی‌نوشت۱.
ای راهرو! اگر هست چرا جويی وگر نيست چرا پويی؟

پی‌نوشت ۲.
تکيه بر تقوا و دانش در طريقت کافريست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش

۱۳۸۳ بهمن ۱۱, یکشنبه

گفت و گو

گفتم:
- « این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش؟..»
گفت:
- «صبری تا کران روزگاران بایدش.
تازیانه رعد و نیزه آذرخشان نیز هست،
گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش.»
گفتم:
- «آن قربانیان پار، آن گلهای سرخ؟...»
گفت:
- «آری...»
ناگهانش گریه آرامش ربود؛
وز پی خاموشی توفانیش
گفت:
- «اگر در سوکشان
ابر شب خواهد گریست،
هفت دریای جهان یک قطره باران بایدش.»

گفتمش:
- «خالی ست شهر از عاشقان؛ وینجا نماند
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش.»
گفت:
- «چون روح بهاران آید از اقصای شهر،
مردها جوشد ز خاک،
آنسان که از باران گیاه؛
وانچه می باید کنون
صبر مردان و دل امیدواران بایدش.»

«م. سرشک، سال 48، تهران»

تصمیم گیری(1)

“ريچارد باخ” در كتاب “يگانه”، از مسير يگانه‌ي زندگي آدمي در ميان همه‌ي مسيرهاي محتمل حرف مي‌زند. مي‌گويد در هر نقطه‌اي كه مي‌ايستيم و تصميم‌گيري مي‌كنيم، در واقع داريم اين مسير را شكل مي‌دهيم، و البته هر انتخاب بالقوه‌ي ديگري، گامي است بالقوه از يك مسير بالقوه.
فكر مي‌كنم، اينكه فرد در هر نقطه چه انتخاب‌هاي ممكني داشته‌باشد، بستگي دارد به انتخاب‌هاي قبلي او كه به آن نقطه‌اش فرستاده‌اند، و اينكه چه تصميمي را اتخاذ كند، بيش از هر چيز بستگي دارد به تجارب او از خدا، جهان و البته خويشتن.
در طول زندگي آدمي، موقعيتهايي هست براي تجربه اندوختن؛ تجاربي كه يا از آزمون و خطا ناشي شده‌اند يا محصول يك اتفاق هستند، اتفاقي كه مي‌توانست واقع نشود؛ و تجاربي كه ارمغان زندگي خود فرد هستند يا تجاربي كه از ديگران آموخته‌است. در به‌كارگيري تجارب، دو نوع تجربه هست كه انسان را از واقع‌بيني دور مي‌كنند:
- تجارب خيلي خوب
- تجارب خيلي بد
و واضح است كه چرا! كه اولي منشأ اميد سراب‌آلود است و دومي چشمه‌ي زاينده‌ي هراس‌هاي بيهوده.
و باز هم واضح است و جالب هم همين است كه هميشه هم واقعيت رخ نمي‌دهد! البته واقعيت همان چيزي است كه رخ مي‌دهد؛ مي‌خواهم بگويم واقعيت به همان شكلي كه ما انتظار داريم، در محتمل‌ترين شكل خود، رخ نمي‌دهد؛ گاه نامنتظره رخ مي‌دهد، و نامنتظر بودن هر واقعيت به اندازه نامحتمل بودن آن است.
به نظر مي‌آيد كه زندگي آدمي تركيبي است از ضرورت و اتفاق و البته يك سري جريان‌هاي خنثي؛ ضرورت به معناي آنچه كه بي‌بروبرگرد بايد در زندگي واقع شود؛ بخاطر جريانات آشكار علت و معلولي يا جريانات پنهان از نظر چيزي به نام تقدير، اتفاق به معناي آنچه كه بدون دخالت كسي كه در معرض آن قرار مي‌گيرد، مي‌تواند واقع نشود يا به شكلي ديگر يا در زماني ديگر واقع شود؛ و جريان‌هاي خنثي، جريان‌هايي از نوع اينكه در اين لحظه من اينجا نشسته‌ام و مي‌نويسم، در صورتي‌ كه مي‌توانستم در حال مطالعه باشم يا نوشيدن چايي. جريان‌هايي كه بر اساس اراده فردی که در معرض آن جریان قرار می گیرد، مي‌توانند اتفاق نيفتند يا به شكل ديگري يا در زمان ديگري واقع شوند.
رويكرد ما نسبت به اين جريانات که در واقع به این آسانی تفکیک پذیر نیستند، در تصمیم گیری های ما بشدت تأثیرگذار است.

پي‌نوشت:
(1)
چو قسمت ازلي بي‌حضور ما كردند
گر اندكي نه به وفق رضاست، خرده مگير

(2)
قومي به جد و جهد نهادند وصل دوست
قوم دگر حواله به تقدير مي‌كنند

۱۳۸۳ بهمن ۹, جمعه

آفتاب مصر

كارتون «آفتاب مصر» را دیدم، که همانطور که از اسمش پیداست درباره داستان زندگی حضرت یوسف بود. غریب نبود که داستان را بدانم و بتوانم براحتی از دیدن کارتون بگذرم؛ ولی چیزی وجود داشت که مرا تا آخرین لحظه به دنبال خود کشاند. انگاری این کارتون مرا به دنیای روشن و شفاف کودکی برد؛ دنیایی که توش خیر و شر بوضوح از هم جدا بودند و مهمتر از اون من را به شر راهی نبود...

انیمیشن قوی ای نداشت این کارتون، و شاید همین مرا بیشتر به خود جذب کرد، چون تنها چیزی که مخاطب را به دنبال خود می كشید جوهره اصلی داستان بود...
حس خوبی داشت...
هم خدا بود و هم پیامبر خدا و هم معجزه... و بوی پیراهن یوسف...

...

اگر رحمت خداوندي نبود،
از بهشت جاويد باد بر كف تو مانده بود،
نه خانداني كه رو به فزوني است،
و نه ابليسي كه به تو غبطه بخورد.
«محمد محمد علی، آدم و حوا»

۱۳۸۳ بهمن ۲, جمعه

عیدانه فراوان شد (:

خدایا! این روز را روزی را مبارک قرار دادی و قربانی بنده برگزیده ات، ابراهیم را پذیرفتی...
خدایا! این روز را روزی مبارک قرار ده... و منتی بنه برما و بر ایشان و عیدانه ای عطا فرما ما را و ایشان را، عیدانه ای که نور زندگیمان گردد و نور زندگیشان گردد...
خدایا! این روز را روزی مبارک قرار ده و هر روز را....

۱۳۸۳ دی ۲۹, سه‌شنبه

فراموشی!

در ریاضیات حیات درجه سرعت تناسب مستقيم با شدت فراموشی دارد‌. از اين معادله می‌توان به نتايج مشخصی رسيد‌، مثلاً اين‌که دوران ما در اسارت ديو سرعت است و به همين دليل اين‌قدر آسان خود را فراموش می‌کند‌. از طرفی دیگردوران ما گرايش شيفته‌واری به فراموش کردن خود دارد و برای اين‌که اين ميل را عملی سازد‌، خود را به دست ديو سرعت می‌سپارد‌. زمان بر شتاب خود می‌افزايد تا به‌ما بفهماند که ميل ندارد ما به‌يادش بياوريم‌، زيرا از خود خسته است‌، بيزار است و می‌خواهد شعله کوچک و لرزان خاطره را خاموش کند‌.

«میلان کوندرا ، آهستگی»

۱۳۸۳ دی ۲۸, دوشنبه

پشت هیچستانم...

به سراغ من اگر بیایید خوشحال خواهم شد...
و بدانید که پشت هیچستانم...
پشت هیچستان جاییست که برای نخستین بارسهراب سپهری در حین سیر و سلوک عرفانی به آنجا رسید و الان استراحتگاه بزرگی در محل آن ساخته شده است
اگر خواستید به سراغ من بیایید لازم نیست نرم و آهسته بیایید
چون آن قدر پر ازدحام و پر رفت و آمد است و طبیعتاً شلوغ و پر سر و صدا که صدای قدمهای شما چینی تنهایی هیچکس را نمی شکند
چینی تنهایی آدم ها هم آنقدرها نازک نیست و به این راحتی ها هم نمی شکند
پشت هیچستان خیلی بزرگ است
و همیشه برای همه جا دارد
حتی برای من
حتی برای شما
حتی برا ی ایشان

۱۳۸۳ دی ۲۵, جمعه

...

همه نوشته هاي یادنگاشت را خواند، از آخر تا به اول... گفت تو را بوضوح توی این نوشته ها می بینم. احساس عجیبی بهم دست داد! و بعد دلم خواست خودم را قایم کنم! نمی دانم چرا... فقط دلم خواست خودم را قایم کنم!

۱۳۸۳ دی ۲۴, پنجشنبه

اعترافات صادقانه یک استاد!

راستش را بخواهید، این ترم، من به اندازه کافی روی درس شما وقت نگذاشتم... در واقع وقت نداشتم که قبل از کلاس مطالب مورد بررسی را مرور کنم...
از کتابی هم که به عنوان منبع انتخاب کردم راضی نیستم... در کل، از هیچ کدام از کتابهایی که تا حالا برای این درس انتخاب کرده ام راضی نیستم...

۱۳۸۳ دی ۲۰, یکشنبه

...

ستاره می گوید:
دلم نمی خواهد،
غریبه ای باشم
میان آبی ها
ستاره می گوید:
دلم نمی خواهد،
صدا کنم اما،
هجای آوازم به شب در آمیزد،
کنار تنهایی و بی خطایی ها
ستاره می گوید:
تنم در این آبی،
دگر نمی گنجد،
کجاست آلاله
که لحظه ای امشب،
ردای سرخش را به عاریت گیرم
رها کنم خود را
از این سحابی ها
ستاره می گوید:
دلم از این بالا
گرفته،
می خواهم بیایم پایین
کزین کبودینه،
ملول دلگیرم
خوشا سرودن ها و آفتابی ها
«شفیعی کدکنی»

۱۳۸۳ دی ۱۷, پنجشنبه

سماجت يا پشتکار؟!

در بحبوحه سرمای دی ماه، پس از بارش های برف و باران و وزش های باد، حضور برگهای خشک پاییزی بر شاخه های تکیده درختان خزان زده یعنی سماجت!
شاید هم پشتکار!

۱۳۸۳ دی ۱۶, چهارشنبه

...

چونكه قبضي آيدت اي راهرو
آن صلاح توست آتش‌دل مشو

زانكه در خرجي در آن بسط و گشاد
خرج را دخلي ببايد ز اعتداد

چونكه قبض آيد تو در وي بسط بين
تازه باش و چين ميفكن بر جبين

غم چو آيينه است پيش مجتهد
كاندر اين ضد مي‌نمايد روي ضد

اين در وصف از پنجه دستت ببين
بعد قبض مشت، بسط آيد يقين...

«مولانا»

۱۳۸۳ دی ۱۵, سه‌شنبه

...

خیلی دوست دارم تو و او از خواندن نوشته هایم شاد شوید و شور زندگی در وجودتان فزونی بگیرد...
ولی... ولی خیلی تنها هستم این روزها... او ناظر بر من است ولی همراهم نیست! احساس غربت می کنم...
نه اینکه ناامید باشم! نه! بیم دارم و بیم همیشه قرین امید است...

۱۳۸۳ دی ۱۴, دوشنبه

توكلت علي الله

امروز اين جمله را در كتاب «آدم و حوا» ديدم:
« آدم گفت: چيزي كه ما را بس زبون و نكبت‌بار مي‌كند، خلأ آينده است، نه رنج حقيقي زندگي كه در پيش رو داريم. كاش خداي به جاي علم اسماء، علم آينده‌نگري بر من ارزاني مي‌داشت.»

احساس كردم مي‌فهمم حرف جدم را!
به نظر مي‌آيد مدت‌هاست كه شبيه يك ماشين تورينگ غيرقطعي هستم كه سعي به حل مسائل تصميم‌ناپذير دارم؛ تصور كن كه همه‌ي آن مسائل هم با هم معادل باشند!!!
البته بديهي است كه حداقل تفاوت من با آن ماشين تورينگ آن است كه آن ماشين مي‌تواند بيشتر از عمر كهكشان‌ها فعاليت كند و اگر به جواب نرسيد، همچنان به فعاليت خود ادامه دهد! و مهمتر از آن نااميد نشود! ولي من حتي اگر هيچگاه نااميد نشوم، فقط به اندازه عمر خودم فرصت دارم! و دانم كه زندگي كوتاه است... من، يك شبه تورينگ‌ماشين، براي انجام مقدار غير قابل پيش‌بيني محاسبه، حتي اگر حافظه بي‌نهايت داشته باشم، زمانم محدود است...

مي‌گويم: «توكلت علي الله».
تكرار مي‌كنم.

۱۳۸۳ دی ۱۳, یکشنبه

صعب روزی!

آهي در تك تك سلول‌هايم رخنه كرده‌است كه هر چه مي‌كشمش بيرون نمي‌آيد...
خسته‌ام! انگاري سال‌هاست كه دويده‌ام... و احساس مي‌كنم كه سال‌هاي سال بايد بدوم... نمي‌توانم خستگي دركنم!
خدايا! صعب روزهايي هستند، اين روزها...

۱۳۸۳ دی ۱۲, شنبه

تمامیت یک جواب

می گفت از همه دنیا فقط یک آدم ارزش آن را دارد که کسی زندگیش را صرف آن کند.
گفتم چطور به این رسیدی؟
گفت چون کسی را دیدم که ارزش آن را داشت که زندگیم را صرفش کنم.
...