۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

خلاقيت

نمي‌دانم از كي شروع شد! فكر كنم از وقتي شروع شد كه مامان و بابا كه مرا در نقاشي كردن مستعد مي‌ديدند، خبردار شدند كه يك خانم نقاش در شهر ما كلاس نقاشي گذاشته است. استعداد من بايد شكوفا مي‌شد، پس من هم همراه دخترخاله‌ها و پسرخاله‌ها راهي كلاس شدم.
هر روز كه از كلاس نقاشي برمي‌گشتم، براي جلسه بعد لحظه‌شماري مي‌كردم. كم‌كم دفترچه نقاشي بزرگم كه عكس يك موش را بر خود داشت، پر از نقاشي‌هاي زيبا مي‌شد. نقاشي‌هايي كه مثل نقاشي‌هاي قبلي‌ام قاتي‌پاتي نبودند، هر چيزي جاي خودش بود. ديگر صورت آدم را بي‌عيب و نقص مي‌كشيدم. مي‌دانستم كه فاصله دو چشم به اندازه يك چشم! هر روز بهتر از ديروز نقاشي‌هاي نقاشان ديگر را كپي مي‌كردم!
مامان و بابا و فريور و دايي و عمو هميشه سراغ نقاشي‌هاي مرا مي‌گرفتند. سال به سال به تعداد دفترچه‌هايم اضافه مي شد. ياد گرفتم با آبرنگ نقاشي كنم. در كارم پيشرفت كردم. حالا ديگر پايم به مسابقات شهرستان و استان باز شده بود... كلاس پنجم كه بودم براي مسابقات كشوري هم انتخاب شدم، ولي چون مي‌ترسيدم شب را در جايي ناآشنا بگذرانم، در اردو شركت نكردم.حالا ديگر دانش‌آموز مدرسه راهنمايي بودم، آن هم از نوع تيزهوشان. در مسابقات نقاشي شهرستان شركت كردم و برگزيده شدم. مسابقه استاني غيرحضوري بود با موضوع دلخواه، بايد يك نقاشي مي‌كشيدم و از طريق "مربي پرورشي"[!] به "امور تربيتي"[!] مي‌فرستادم. از روي يك پستر[ترجمه فارسي؟] قديمي يك پسرك گيتاريست كشيده بودم. همان را به مربي پرورشي دادم. از نتيجه مسابقه خبري نبود، تا روزي كه براي دريافت كارنامه ثلث سوم به مدرسه رفتم و نقاشيم را همراه با كارنامه از مدير مدرسه تحويل گرفتم. نقاشيم به مسابقه نرفته بود. اين خداحافظي من با مسابقات نقاشي بود.
اين‌ها را گفتم كه بگويم چقدر خوب پيشرفت كردم، و بگويم كه با وجود اين همه پيشرفت ديگر نمي‌توانستم نقاشي بكشم. مدتها بود كه براي نقاشي كردن نياز به مدل داشتم!

به كجا رسيدم؟

سال اول دوره دكترا را به كار روي همگام‌سازي شبكه‌هاي بي‌سيم حسگرها گذراندم. كار اين چنين بود كه يك شركت هلندي قراردادي براي همگام‌سازي شبكه‌هاي بي‌سيم حسگرها ارائه داده بود. من بر اساس مستنداتي كه از شركت مربوطه دريافت كرده‌بودم، مدلي ساختم و شروع به بررسي رفتار سيستم كردم. نهايتاً، الگوي رفتاري سيستم استخراج شد و حالا ديگر نوبت اثبات ويژگي‌هاي سيستم بود. صورت مسأله واضح نبود. قرار هم نبود كه واضح باشد. با كمك استاد راهنما شروع به روشن كردن زواياي تاريك كردم و نتيجه موفقيت‌آميز بود؛ حالا ديگر صورت مسأله گنگ نبود. پس به اثبات پرداختم، ولي نتيجه مورد نظر به دست نيامد. استاد وارد كار شد و بعد از صرف زمان بسيار به نتيجه رسيد: صورت مسأله عوض شده بود! جزييات راه حل استاد را ديدم.
تفاوت راه‌حل استاد با راه‌حل من اين بود كه جاهايي كه من به بن‌بست رسيده‌بودم، او صورت مسأله را عوض كرده بود، كاري كه من جرأت انجامش را نداشتم.

يك روز مدل‌ها محدودمان مي‌كنند. فردا ذهنمان اين كار را مي‌كنند.