۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

طاعون

آلبر کامو در رمان طاعون داستان شهری را می‌گوید که ساکنانش مور حمله طاعون قرار می‌گیرند. طاعون فاجعه‌ای است  که در دنیای موش‌ها گسترش یافته است و به دنیای آدمها سرایت می‌کند. 

«طاعون» حکایت مواجهه آدمیان با درد جدایی است. طاعون گمانی هولناک است که ناگهان واقعیت می‌یابد. آدمیان حتی از اسم آن ابا دارند، پس غریب نیست که به انکار آن بکوشند؛ ولی واقعیت همیشه پذیرش خود را به آدمیان تحمیل می‌کند، گیرم که دیر شده باشد! طاعون خانواده‌ها را از هم می‌پاشد و بین عشاق فاصله می‌اندازد. طاعون آدمها را از هم جدا می‌کند و در دل آنها هراس می‌افکند: هراس از تنهایی آدمها را به سمت همنوعان سوق می‌دهد و آنها را با هم مهربان می‌کند و در همان زمان ترس از مرگ و بیماری، در دل آنها از همنوعانشان هراس و نفرت می‌آفریند. 

آدمیان به شیوه‌های متفاوتی با فاجعه روبرو می‌شوند؛ گروهی راه فرار در پیش می‌گیرند، گروهی به بررسی ابعاد فاجعه برمی‌خیزند و گروهی به یاری قربانیان می‌شتابند. 

فاجعه خود عدالت است! طاعون فقیر و غنی یا ضعیف و قوی نمی‌شناسد، از همه به مساوی قربانی می‌گیرد. البته، اقتصاد هم راه خود را پیدا می‌کند: در هر شرایطی، همیشه کسانی هستند که ساز و کارهایی برای کسب ثروت ایجاد می‌کنند. 

«طاعون» قصه فاجعه است، فاجعه‌ای که می‌تواند خود زندگی باشد: «دیگران می‌گویند: طاعون است، ما در دوره طاعون بودیم. حتی اگر خجالت نکشند، درخواست مدال هم می‌کنند. اما طاعون یعنی چه؟ زندگی است. همین.» 

«طاعون» حکایت حافظه کوتاه بشر است. آدم‌هایی که هنگام سیطره طاعون از ترس فلج شده بودند و از امید می‌ترسیدند، بعد از پایان اپیدمی به تندی به زندگی عادی باز می‌گردند. 

آلبر کامو با این عبارت «طاعون» را ختم می‌کند: «ریو فریادهای شادی را که از شهر برمی‌خاست می‌شنید و به یاد می‌آورد که این شادی پیوسته در معرض تهدید است. زیرا می‌دانست که این مردم شادان نمی‌دانند، اما در کتابها می‌توان دید که باسیل طاعون هرگز نمی‌میرد و از میان نمی‌رود، و می‌تواند ده‌ها سال دی میان اثاث خانه و ملافه‌ها بخوابد. توی اتاق‌ها، زیرزمین‌ها، چمدان‌ها، دستمال‌ها و کاغذپاره‌ها منتظر باشد و شاید روزی برسد که طاعون برای بدبختی و تعلیم انسان‌ها، موش‌هایش را بیدار کند و بفرستد که در شهری خوشبخت بمیرند.»

۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

بیگانه

آلبر کامو در رمان کوتاه «بیگانه» قطعه‌ای از زندگی مردی را تصویر می‌کند که متفاوت است. این مرد متفاوت از روز مرگ مادرش شروع به روایت رخدادهای روزانه و افکارش می‌کند و این کار را تا چند روز بعد از اینکه در دادگاه به جرم قتل به اعدام با گیوتین محکوم می‌شود، ادامه می‌دهد.

این مرد متفاوت، مثل همه چیزهای متفاوت برای آدمها ترسناک است. او از مرگ مادرش شیون نمی‌کتد و تمایلی به دیدن جسد او ندارد. فردای خاکسپاری مادرش به ساحل می‌‌رود و از قضا معشوقه‌ای هم اختیار می‌کند.

او کم حرف است و معتقد است چندان چیزی ندارد که ارزش گفتن داشته باشد. او که در الجزیره زندگی می‌کند، از پیشنهاد رییسش مبنی بر انتقال به پاریس چندان استقبال نمی‌کند و از جانب او متهم می‌شود که به اندازه کافی بلندپرواز نیست. همه انسان‌ها کم و بیش در چشم او برابرند که می‌گوید:«چه اهمیتی داشت که ریمون هم مثل سلست، که ارزشش بیش از او بود، رفیق من بشود؟». شاید او انسان را مانند دیگر حیوانات می‌داند که می‌گوید «سگ سالامانوی پیر به همان اندازه زنش ارزش داشت».

این مرد متفاوت، زندگی را دوست دارد، ولی برای داشتن آن و برای بیشتر داشتن آن نمی‌جنگد. مرگ دور برای او همانقدر ناخوشایند است که مرگ نزدیک. به کشیش که از او می‌پرسد: «اگر شما زودتر نمیرید، دیرتر که خواهید مرد. آن وقت بازهم همین مسأله پیش روی شما قرار خواهد گرفت. چگونه این آزمایش سخت را تحمل خواهید کرد؟» پاسخ می‌دهد: «آن را درست همچنان که در این لحظه تحمل می‌کنم، تحمل خواهم کرد.»

این مرد نه تنها زندگی را دوست دارد که زندگی را بخوبی می‌شناسد: او می‌داند که نمی‌تواند بر همه چیز کنترل داشته باشد، ولی شرایط را بخوبی می‌پذیرد و با آن سازگار می‌شود. او مرگ را می‌پذیرد.

در تمام مدتی که این داستان را می‌خواندم، از خودم می‌پرسیدم: این مرد چه گذشته‌ای داشته‌است؟

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

تئوری توطئه

اگر انسانی معمولی، مرتکب اشتباه شود، همه می‌پذیرند که او مرتکب اشتباه شده است؛ ولی اگر انسانی مهم مرتکب اشتباه شود، بسیاری باور خواهند داشت که او از نادرست بودن عملش آگاه بوده است و به قصدی آنرا انجام داده است! 

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

شادی

شادی را کمی می‌شناسم. شادی لباسی به رنگ آبی آسمانی دارد با خط‌های زرد درخشان. من شادی را دوست دارم.
حبابهای شفاف صورتی و سبز و سفید دور و بر شادی را احاطه کرده‌اند. من از آن حباب‌ها خوشم می‌آید.