۱۳۸۴ فروردین ۵, جمعه

اشک رز

دلم از رسم بد روزگار گرفته بود. رفتم سراغ دوستم... گفتم بیا بخاطر یک لحظه فراموشی، پیمانه ای چند می بزنیم.
به زیر درخت رزی که تنها درخت خانه بود پناه بردیم. هنوز اولین پیمانه شراب را سر نکشیده بودم که یک قطره آب، از شکستگی سر یک شاخه شکسته، به صورتم فروغلتید... با تعجب از دوستم پرسیدم: این قطره چه بود؟ از کجا بارید؟ در آسمانها که از ابر خبری نیست... دوستم پاسخی داد که روحم را تکان داد؛ گفت: درخت رز است که گریه می کند! می خواهد به ما بفهماند که بی انصافها! لااقل خون مرا جلوی چشم خودم نخورید!

«کارو، شکست سکوت، با اندکی تغییر»

هیچ نظری موجود نیست: