۱۳۸۳ اسفند ۱۴, جمعه

کوه

چند روز پیش، یک دوست وسوسه بالا رفتن از کوه را پس از مدتها در من به جنبش آورد... خلاصه اینکه امروز بعد از حدود یک سال با دو تا دوست خوب رفتم کوه...
وصف هوای بهاری این روزها را نتوان گفت که به تمامی احساس می شود...

در طول زمانی که در حال بالا رفتن بودیم، مواقعی را به یاد می آوردم که در بالا رفتن از کوه زود خسته می شدم و وقتی به راهی که در پیش داشتم، نگاه می کردم، خسته تر! یادم آمد که آن نوع خستگی را دیگر تجربه نکردم، از وقتی که عادت چشم دوختن به بلندای کوه و تصور دشواری مسیر، از سرم افتاد؛ و آن هم وقتی بود که با دو تا دوست خوب، در یک روز زمستانی، همراه با یک اردوی سیصد نفره، از یک کوه پوشیده شده از برف بالا رفتیم. (آن هم بدون کفش مناسب!) حرکت در یک مسیر لغزنده برای من که کفشم هم مناسب نبود، مستلزم دقت زیادی بود به راه رفتنم و جایی که پایم را می گذاشتم؛ نتیجه اینکه فرصت نداشتم که به بلندای کوه چشم بدوزم و دشواری مسیر را در ذهنم متصور شوم. تجربه خوبی بود و اثر خوبی داشت.
به نظرم می آید که زندگی واقعی هم چنین است! به جای تمرکز بر هدف باید به حرکت دقت کرد و البته گه گاهی هم به هدف نظر داشت که گمراهی، راه نزدیکی است و شیطان هم در کمین!

چیزی که در عبور موفقیت آمیز از آن مسیر پوشیده از برف یاریگر بود، جای پای عبور کنندگان گذشته بود و همسفرانی که پیش از من مسیر را طی می کردند. کسانی که قویتر بودند یا کفش مناسب تری به پا داشتند. جای پای آنها چون پلکانی بود که مرا سریع تر و آسان تر به مقصد رساند.
-از تجربیات دیگران استفاده می کنم و باید استفاده کنم.
-قرار نیست که من اولین پیماینده همه راهها باشم.
زنجیره انسانی زیبایی که در یک مسیر کوهستانی حرکت می کرد، مرا دلگرم می کرد، آخر من هم جزیی از آن بودم.
-حالا که این همه آدم می توانند از پس این مسیر لغزنده برآیند، پس من هم می توانم.
در طول مسیر این قطعه از شعر "چیدن سپیده دم" اثر دوست داشتنی "مارگوت بیکل" از ذهنم می گذشت:
«
تپه‌هاي پوشيده از برف،
درختان پوشيده از برف،
راههاي پوشيده از برف،
آن‌كه بر برف‌ها قدم نهد،
رد پايي به جاي مي‌گذارد،
كه آدمي را به تعقيب خويش ترغيب مي‌كند.
تپه‌هاي پوشيده از برف،
درختان پوشيده از برف،
راههاي پوشيده از برف،
و هميشه در جايي
نشانه‌اي از زندگي.
»

به هر حال، بالا رفتن از کوه، کاری انرژی بر است و خستگی ای که پس این تلاش در بدن احساس می شود، معلول مصرف انرژی است و همیشه هست؛ کم یا زیاد! این خستگی قبل از توقف، به میزان کمی احساس می شود و تداوم حرکت از اثر منفی آن می کاهد. این است که سفارش می شود، در میانه مسیر پیاده روی یا بالا رفتن از کوه، از نشستن های طولانی مدت بپرهیزید. در مقابل، پایین آمدن از کوه کار خیلی انرژی بری نیست، فقط به پا فشار می آورد و درد به همراه دارد.
با زندگی که مقایسه می کنم، می بینم، صعود مستلزم رنج است و سقوط قرین درد؛ و می بینم که
«
رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود
»

هر چه فکر می کنم می بینم که در هر حرکت کوچکی می توان کل زندگی را دید...
مثل مولکولهایی که همه خواص ماده ای که جزء آن هستند را در خود دارند...
مثل تکه تکه های یک آهنربا، که همگی آهنربا هستند...

پی نوشت:
این رشته سر دراز دارد!

هیچ نظری موجود نیست: