۱۳۸۳ بهمن ۱۱, یکشنبه

گفت و گو

گفتم:
- « این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش؟..»
گفت:
- «صبری تا کران روزگاران بایدش.
تازیانه رعد و نیزه آذرخشان نیز هست،
گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش.»
گفتم:
- «آن قربانیان پار، آن گلهای سرخ؟...»
گفت:
- «آری...»
ناگهانش گریه آرامش ربود؛
وز پی خاموشی توفانیش
گفت:
- «اگر در سوکشان
ابر شب خواهد گریست،
هفت دریای جهان یک قطره باران بایدش.»

گفتمش:
- «خالی ست شهر از عاشقان؛ وینجا نماند
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش.»
گفت:
- «چون روح بهاران آید از اقصای شهر،
مردها جوشد ز خاک،
آنسان که از باران گیاه؛
وانچه می باید کنون
صبر مردان و دل امیدواران بایدش.»

«م. سرشک، سال 48، تهران»

هیچ نظری موجود نیست: