۱۳۸۳ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

روزگار غریبی است نازنین

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دل ات را می بویند
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابان اند
بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی است نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

«احمد شاملو»

این شعر را ننوشتم که شرایط روزگار شاملو را تداعی کنم و... هیچ منظور سیاسی ای هم ندارم!
این شعر را نوشتم در راستای اینکه گاه از رفتار آدمهای اطرافم دلم می کیرد و الان هم از آن گاههاست!
این شعر را نوشتم که یک بند به انتهای آن آن اضافه کنم:

سراپایت را ورانداز می کنند
مبادا از پولهایت استفاده کرده باشی
روزگار غریبی است نازنین
نه از پول که از جمع کردن پول لذت می برند
نه فقط حساب اموال خود که حساب اموال همه مردم را دارند
پول را در پستوی خانه نهان باید کرد!

شاید شعر شاملو را بی مورد نوشتم! به نظر می آید بعضی آدمها به وجود آن چیزها که شاملو قصد پنهان کردن آنها را دارد اعتقادی ندارند! تنها یک هدف در زندگی آنها هست و همه فعالیت هایشان در جهت برآوردن آن هدف خواهد بود: جمع آوری پول! و فقط جمع آوری آن!

یاد یکی از سیارکهایی افتادم که شازده کوچولوی اگزوپری در راه زمین از آن گذشت. مردی که خود را مالک ستارگان و سیارات می دانست و حساب همه آنها را داشت...
بعضی ها روی او را سفید کرده اند! چون حساب تملکات دیگران را هم دارند؛ آن هم با اعداد دقیق، هر چند گاه موهومی!

هیچ نظری موجود نیست: