۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۶, شنبه

ترس

یک روز، یک پری را دیدم با لبخندی بر لب و برقی در چشمانش...

اول خوشحال شدم و بعد ترسیدم؛ خیلی ترسیدم...

آن قدر از فرار نگاهش ترسیدم، که نگاهم را از چشمانش پر نکردم.
آن قدر از رفتنش ترسیدم، که آمدنش را سلامی نگفتم.
آن قدر از ناشنیده ماندن حرفهابم ترسیدم، که هیچ نگفتم.
آن قدر از دور شدنش ترسیدم، که نگذاشتم نزدیک شود.

دیگر نمی خواهم بترسم...
یعنی می توانم؟!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

فرانک تو میتونی