۱۳۸۴ تیر ۳۱, جمعه

امروز سالگرد درگذشت احمد شاملو(ا. بامداد) است.

به گواهی یادها، امروز سالگرد درگذشت دیگرگونه مردی است، که خاک را سبز می خواست و عشق را شایسته زیباترین زنان.
اکنون که جایی دارم برای نوشتن، از او یاد می کنم، که در روزهای کودکیم با سه تا پری همبازی بوده ام، که "زار و زار گریه می کردن پریا، مثل ابرای باهار گریه می کردن پریا"؛ در نوجوانیم همراه با "پسرای عمو صحرا"، لب دریا، "دخترای ننه دریا" را جستجو کرده ام؛ و روزهای شیدایی را در "باغ آینه" سپری کرده ام و به "سکوتی" گوش سپرده ام که "سرشار از حرفهای ناگفته است". از او یاد می کنم که هر روز به "چیدن سپیده دم" می روم.

روانش شاد.

در آوار خونین گرگ و میش
دیگر گونه مردی آنک،
که خاک را سبز می خواست
و عشق را شایسته زیباترین زنان؛
که اینش به نظرهدیتی نه چندان کم بها بود،
که خاک وسنگ را بشاید.

چه مردی! چه مردی!
که می گفت قلب را شایسته تر آن،
که به هفت شمشیر عشق درخون نشیند.
وگلو را بایسته تر آن،
که زیباترین نام ها را بگوید.
شیرآهن کوه مردی از اینگونه عاشق،
میدان خونین سرنوشت،
به پاشنه آشیل در نوشت.
روئینه تنی که راز مرگش،
اندوه عشق و غم تنهایی بود.

آه! اسفندیار مغموم!
تراآن به که چشم فروپوشیده باشی.

آیا نه،
یکی نه بسنده بود، که سرنوشت مرا بسازد؟
من تنها فریاد زدم:
نه!
من از فرورفتن تن زدم.

صدائی بودم من،
شکلی میان اشکال،
ومعنائی یافتم.
من بودم،
وشدم.
نه زان گونه که غنچه ای، گلی؛
یا ریشه ای، که جوانه ای؛
یا یکی دانه، که جنگلی.
راست بدان گونه،
که عامی مردی، شهیدی؛
تا آسمان براو نماز برد.

من بینوا بندگگی سربراه نبودم،
وراه بهشت مینوی من بزرو طوع و خاکساری نبود.
مرا دیگر گونه خدائی می بایست،
شایسته آفرینه ای، که نواله ناگزیر را
گردن کج نمی کند؛
وخدایی دیگرگونه آفریدم.

دریغا شیرآهن کوه مردا که توبودی!
و کوه وار، پیش از آنکه به خاک افتی،
نستوه و استوار، مرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان،
سرنوشت ترا بتی رقم زد،
که دیگران می پرستیدند؛
بتی، که دیگرانش می پرستیدند.


«احمد شاملو، ابراهیم در آتش»

هیچ نظری موجود نیست: