۱۳۸۴ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

با تو حرفهایی دارم برای نگفتن!

به قول امرسان: "با تو حرفهایی دارم برای نگفتن"!
مدتی است که ننوشته ام، نه اینکه با تو حرفهایی داشته باشم برای ننوشتن!

کتابهایی دارم برای خواندن!

سال پیش کتابی خواندم با عنوان "مرگ کسب و کار من است"، اثر "روبر مرل"، ترجمه "احمد شاملو". کتابی بود که تاریخچه اردوگاههای کشتارجمعی و کوره های آدم سوزی هیتلر را در لابلای زندگینامه یکی از درجه داران گشتاپو که سرپرستی یکی از اردوگاههای کشتار جمعی را بر عهده داشت، بیان می کرد.
این روزها کتابی می خوانم با عنوان "سیمای زنده بگوران"، اثر "آناتولی مارچنکو"، ترجمه "ه. دانا". این کتاب خاطرات نویسنده آن است ار زندانهای استالینی و اردوگاههای کار اجباری شوروی.

هر دو کتاب، قصه دردها هستند... قصه آنها که قدرتی به دست آوردندو برای حفظ آن از هیچ رذالتی، و از هیچ سبعیتی دریغ نکردند، قصه آنها که قیمتشان یک لقمه نان، یک نخ سیگار، یا چند سکه بود، و قصه آنها که جان دادند...
محور هر دو کتاب، ساختار قدرت است و سرچشمه فساد؛ و البته داستان تکراری آنکه فرمان می دهد و آنکه اطاعت می کند.

این روزها درگیر یک سؤال بی جواب هستم. سؤالی که بخاطر بی جوابی تکراری هم هست:
چه کسی گناهکارتر است، آن که فرمان می دهد، یا آن که اطاعت می کند؟
یک طرف ماجرا کسانی هستند که مورد ظلم قرار گرفته اند. این گروه معمولاً صاحبان قدرت را گناهکارتر می دانند.
طرف دیگر ماجرا مردمی هستند که ظلم را دیده اند. به نظر می آید آنها مرتکبین جنایت را را گناهکارتر می دانند، چنانچه می بینیم، نسلی که رژیم شاه را تجربه کرده اند، تنفری که نسبت به ساواکیها داشته اند و آن را حفظ کرده، وقتی بهانه ای دست دهد آن را بروز می دهند، و مثلاً با لحن تلخی در باره کسی می گویند "ساواکی بود!"، نسبت به شخص شاه ندارند.

حال که از جنایت گفتم، یادی هم می کنم از آزمایشهای میلر که حکایت از آن داشت که فرمان به جنایت از ارتکاب جنایت آسان تر است. در واقع در سلسله مراتب قدرت، هر چقدر کسی عمل و سخن خود را از ارتباط مستقیم با جنایت دورتر ببیند، راحت تر به آن مبادرت می کند و کمتر دچار عذاب وجدان می شود.

هیچ نظری موجود نیست: