۱۳۸۴ مهر ۱۹, سه‌شنبه

فقر فرهنگی

از وقتی خودم را شناختم، از وقتی فهمیدم به من می گویند دختر و دیگرانی هم هستند که به آنها می گویند پسر، از وقتی که فهمیدم من به جامعه زنان تعلق دارم و آنها به جامعه مردان، تبعیض را احساس کردم و چنین دریافتم که اکثر آنها که مثل من به جامعه زنان تعلق دارند، همین احساس را دارند و به حقوق تضییع شده شان فکر می کنند. کسانی را دیدم که نارضایتی افسرده شان ساخته بود و کسانی را که راه مبارزه در پیش گرفته بودند. کسانی را دیدم که در مبارزه شکست خورده بودند، و کسانی را که پیروزی هایی داشتند.
نمی خواستم افسرده شوم، خواستم به مبارزان بپیوندم، که به سخنرانان پیوستم و از فقرفرهنگی سخن گفتم! ختم ماجرا اینکه ژست روشنفکری گرفتم و به فکر فرو رفتم!

در جامعه ای که تبعیض وجود دارد، تبعیض جنسیتی هم وجود دارد.
تبعیض، در لغت به معنای ترجیح دادن بعضی بر بعضی دیگر است. تبعیض یعنی اینکه قدرتی کسی را بر اساس معیاریا معیارهایی غیر از شایستگی- که آن هم نسبی است- به جایگاه مادی یا معنوی برساند. تبعیض یعنی اینکه قدرتی شایستگی های کسی اغراق کند و او را از نظر مادی یا معنوی به جایگاهی برساند که فراتر از واقعیت شایستگیهای آن شخص است. این قدرت می تواند معلم یک کلاس درس در یک دبستان کوچک باشد یا استاد یک دانشگاه بزرگ. ابن قدرت می تواند انجمن اولیا و مربیان یک دبیرستان باشد یا یک گروه دانشجویی. این قدرت می تواند دستگاه حکومتی یک جامعه باشد یا افکار عمومی آن جامعه، عرف جامعه.
تبعیض همان چیزی است که من، تو و او بارها احساس کرده ایم و آن قدرت کذایی از نوع همان قدرتهاست که بارها دیده ایم.

در حال حاضر دلیلی نمی بینم که بخواهم نوع خاصی از تبعیض، تبعیض جنسیتی، را جدا کنم و به آن بپردازم. مشکل جامعه ما تبعیض به معنای عام آن است و نه فقط تبعیض جنسیتی.
به نظر من یکی از عوامل رکود و افسردگی یا در مقابل آن خودخواهی و بی مسؤولیتی تبعیض است، همین طور یکی از عوامل مهاجرت نبروهای انسانی(یا فرار مغزها).
از این دیدگاه دو دلیل برای مهاجرت نیروی انسانی وجود دارد:
1- شخصی که دارای استعداد خاص است، احساس کند که به خاطر تبعیض هایی که وجود دارد نمی تواند از قابلیت های خود استفاده کند و تصمیم به مهاجرت بگیرد.
2- شخصی به خاطر تبعیض هایی که وجود دارد، به پیشرفتهایی که نائل آید، و دچار توهم نخبگی شود و تصمیم به مهاجرت بگیرد!

به باورم، آنچه که تبعیض را در جامعه نهادینه می کند، ناآشنایی با مفهوم حق است، همان حقی که هر روز بارها کف دست صاحبانش قرار می دهیم، همان حقی که هر روز در پی گرفتن آن روان می شویم.
مفاهیم پیچیده حق را حقوق دانان می دانند، ولی گمان کنم ساده ترین مفهوم حق را در این قول معروف می توان یافت:
«آنچه برخود می پسندی، بردیگران هم روا دار و آنچه بر خود نمی پسندی، بر دیگران هم مپسند.»
این قول معروف را ما از قول امام علی (ع) به یاد داریم و مردم دیگر فرهنگ ها و مذاهب از قول بزرگان خودشان.
یادم می آید این جمله را در درسی از کتاب فارسی دوم دبستان آورده بودند که در مورد صف، نوبت، و حق تقدم صحبت می کرد.

صف ها افرادی را که برای به دست آوردن موقعیتی، مثلا گرفتن کالا یا دریافت خدمتی، می کوشند اولویت بندی می کند. معیار اولویت بندی همیشه مشخص است: زمان ورود به صف.
سالهاست که مردم در صف می ایستند، و می دانند که صف کارها را نظم و سرعت می بخشد؛ ولی به نظر می آید که نوعی نارضایتی درونی نسبت به این پدیده[!] در جامعه وجود دارد! راه دور نمی روم! مثال خاص هم نمی زنم! از دانشگاه می گویم که محل تجمع و البته پرورش نخبگان است! همان نخبگانی که پدیده فرار مغزها را شکل می دهند!
دو صف وجود دارند که یا تشکیل نمی شوند، یا در صورت تشکیل شباهتی به صف ندارند: یکی صف بوفه خانمها و یکی صف پشت در آتاق پذیرش در زمان ثبت نام.
از حرکات حمله ای مردم هنگام سوار شدن به مترو حرفی نمی زنم. از کلک ها و دروغهای کوچک و بزرگ برای بدون نوبت سوار شدن در اتوبوس چیزی نمی گویم. از خیلی چیزهای دیگر هم چیزی نمی گویم!
وقتی آدمهای مساوی در موقعیتهایی چنین کوچک خودخواهند و زیاده خواه، قدرت آفتی است. قدرت آفتی است که آنان که حق خود نمی شناسند را دچار می کند که فرهنگ اعتراض در جامعه ما وجود ندارد.

یارای آنم نیست که تحلیل قدرت کنم، ولی یک مثال از نقش اعتراض صحیح خالی از لطف نیست، که از کتاب روانشناسی اعتراض نقل می کنم:
در یکی از شهرهای فرانسه که قانون بوده است مردم هنگام عوض کردن خط اتوبوس مجدداً بلیط ندهند، مسؤولین یکی از خطوط قانون شکنی می کنند و اقدام به دریافت دوباره بلیط می کنند. مردم ناراضی می شوند ولی تا مدتها جز غر زدن کاری انجام نمی دهند، تا اینکه کسی تصادفاً به این موضوع پی می برد و به مسؤولین مربوطه اطلاع می دهد و مشکل به سرعت حل می شود.
گذشته از این که این داستان چقدر صحت داشته باشد و گذشته از اینکه اینجا فرانسه نیست، ولی گاه پیش می آید که مشکلاتی وجود دارند که واقعاً کوچنکند و به راحتی قابل حل، ولی ما راه حلها را از خود دریغ می داریم. راه دور نمی روم و وارد جامعه نمی شوم! در اختلافات بین فردی خیلی کوچک چگونه به رفع سوءتفاهم ها می پردازیم؟! چقدر به آرامش خود و دیگران اهمیت می دهیم و بدون افراط و تفریط راه اعتدال طی می کنیم؟ چقدر طریق ادب در پیش می گیریم؟ چقدر به خودمان حق می دهیم و چقدر به دیگران؟

نمی گویم که گمگشتگی حق است و بی قانونی و قانون شکنی. نمی گویم که وقتی حق نباشد، قانون هم نیست که "من" دلپذیرترین قانونها را وضع می کند. فقط آرزو می کنم که اندکی-فقط اندکی- حق شناس شویم.

پی نوشت. شاید ادامه داشته باشد!

هیچ نظری موجود نیست: