۱۳۸۵ فروردین ۱۹, شنبه

بهارانه

بازهم بهاری آمد و پیام آور سالی شد،
سالی از عمری،
سالی از عمرهایی...

کم حرف شده ام ابن روزها، و اندکی پرکار.
احساس می کنم بسیار کارها باید انجام دهم، بی عجله...
اثر بهار نیست این احساس؛ اثر رو به پایان بودن یکی از مراحل زندگیم است. کارشناسی ارشد رو به پایان است و این یعنی پایان یک مرحله از زندگی من.
امسال برخلاف سالهای قبل برای مرور تقویم سال جدبد و بررسی تعطیلات مشتاق نبودم. چون برنامه از پیش تعیین شده ای ندارم.
احساس خوبی دارم، احساس آزادی و اختیار می کنم. چون می خواهم و می توانم برای مرحله بعدی تصمیم بگیرم و راهم را انتخاب کنم. برخلاف مراحل قبل، این بار آنقدر آگاهم و آنقدر خودم را می شناسم که راهی را انتخاب کنم که کمتر در پیمودنش دچار آزردگی شوم و این خیلی خوب است.
از این که به اینجا رسیده ام خوشحالم، هرچند شاید می توانستم وضعیت بهتری داشته باشم.

این روزها وقت بیشتری روی کارهایم می گذارم؛ و کارم بیشتر خواندن است تا نوشتن.
این روزها کار می کنم، و نفس می کشم، هوای بهار را...

آی گل پونه! نعناع پونه!
به صدایی که شنید، حلزون
از خانه خود آمد بیرون
به تماشای بهار!
«نیما یوشیج»

۲ نظر:

ناشناس گفت...

چه عجب

ناشناس گفت...

سلام مهندس!تو غير از اين نبودي هيچ وقت يعني پر حرف و كم كار نبودي تا جاييكه من يادم مياد...اميدوارم اوضاع و احوال پروژه‌ات خوب پيش بره. ببينيمت كه دلمون برات خيلي تنگيده است.دكي احتمالا 4شنبه مياد