۱۳۸۴ بهمن ۵, چهارشنبه

آینه

یه روزی، یه خواننده ای به نام فرهاد خوند:

می بینم صورتمو تو آینه؛
با لبی خسته می پرسم از خودم:
«این غریبه کیه؟
از من چی می خواد؟
اون به من، یا من به او
خیره شده.»

باورم نمیشه هر چی می بینم؛
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم.
به خودم میگم که این صورتکه؛
می تونم از صورتم ورش دارم.

می کشم دستمو روی صورتم؛
هر چه باید بدونم دستم میگه.
منو توی آینه نشون میده.
میگه: «این تویی،
نه هیچکس دیگه!

جای پاهای تموم قصه ها،
رنگ غربت تو تموم لحظه ها،
مونده روی صورتت،
تا بدونی،
حالا امروز چی ازت مونده به جا.»

آینه میگه:«تو همونی که یه روز،
می خواستی خورشیدو با دست بگیری؛
ولی امروز شهر شب خونه ت شده؛
داری بی صدا تو قلبت می میری.»

می شکنم آینه را تا دوباره،
نخواد از گذشته ها حرف بزنه.
آینه میشکنه،
هزار تیکه میشه؛
اما باز تو هر تیکه ش عکس منه.
عکسا با دهن کجی بهم میگن:
«چشم امیدو ببر از آسمون.
روزا با هم دیگه فرق ندارن؛
بوی کهنگی میده تمومشون.»

یه روزی یه شنونده ای شنید و بلاگید(نگاشت)!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

Though I can't read a word,the script looks beautiful!