۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

بیگانه

آلبر کامو در رمان کوتاه «بیگانه» قطعه‌ای از زندگی مردی را تصویر می‌کند که متفاوت است. این مرد متفاوت از روز مرگ مادرش شروع به روایت رخدادهای روزانه و افکارش می‌کند و این کار را تا چند روز بعد از اینکه در دادگاه به جرم قتل به اعدام با گیوتین محکوم می‌شود، ادامه می‌دهد.

این مرد متفاوت، مثل همه چیزهای متفاوت برای آدمها ترسناک است. او از مرگ مادرش شیون نمی‌کتد و تمایلی به دیدن جسد او ندارد. فردای خاکسپاری مادرش به ساحل می‌‌رود و از قضا معشوقه‌ای هم اختیار می‌کند.

او کم حرف است و معتقد است چندان چیزی ندارد که ارزش گفتن داشته باشد. او که در الجزیره زندگی می‌کند، از پیشنهاد رییسش مبنی بر انتقال به پاریس چندان استقبال نمی‌کند و از جانب او متهم می‌شود که به اندازه کافی بلندپرواز نیست. همه انسان‌ها کم و بیش در چشم او برابرند که می‌گوید:«چه اهمیتی داشت که ریمون هم مثل سلست، که ارزشش بیش از او بود، رفیق من بشود؟». شاید او انسان را مانند دیگر حیوانات می‌داند که می‌گوید «سگ سالامانوی پیر به همان اندازه زنش ارزش داشت».

این مرد متفاوت، زندگی را دوست دارد، ولی برای داشتن آن و برای بیشتر داشتن آن نمی‌جنگد. مرگ دور برای او همانقدر ناخوشایند است که مرگ نزدیک. به کشیش که از او می‌پرسد: «اگر شما زودتر نمیرید، دیرتر که خواهید مرد. آن وقت بازهم همین مسأله پیش روی شما قرار خواهد گرفت. چگونه این آزمایش سخت را تحمل خواهید کرد؟» پاسخ می‌دهد: «آن را درست همچنان که در این لحظه تحمل می‌کنم، تحمل خواهم کرد.»

این مرد نه تنها زندگی را دوست دارد که زندگی را بخوبی می‌شناسد: او می‌داند که نمی‌تواند بر همه چیز کنترل داشته باشد، ولی شرایط را بخوبی می‌پذیرد و با آن سازگار می‌شود. او مرگ را می‌پذیرد.

در تمام مدتی که این داستان را می‌خواندم، از خودم می‌پرسیدم: این مرد چه گذشته‌ای داشته‌است؟

هیچ نظری موجود نیست: