شعر وسیله بیان احساس است و آدمیان سودای بیان دارند.
جوانتر که بودم بسیار شعر میخواندم، ولی مدتی است که نمیتوانم مانند قبل با شعرهای شاعرانی که دوست میدارم ارتباط برقرار کنم. عجیب نیست، زندگیم کم و بیش شکل گرفته است و ذهن من دیگر با محتوای شعرها هماهنگ نیست. دیگر عشق دردناک فروغ را احساس نمیکنم؛ دیگر اشتیاق پرحرارت شاملو را در خود نمییابم؛ دیگر هراس هستی سوز نصرت رحمانی، مرا تکان نمیدهد؛ و دیگر با هارمونی سهراب همگام نمیشوم...البته همچنان از اشعار حماسی شاملو و سیاوش کسرایی ونیز غزلیات سایه و سیمین بانو لذت میبرم.
کمی خودپسندانه مینماید، ولی احساس میکنم که حرفی برای گفتن دارم و احساسی برای بیان کردن. پس به سراغ شعر رفتم و این بار نه برای خواندن که برای گفتن. گرچه قدرت بیان شعر سپید را بیشتر از شعر وزین میدانم، رقص محتوا با موسیقی کلمات برایم وسوسهگر است. در عین حال به تجربه شخصی قول برخی کارشناسان راپذیرفتهام که کسی که نتواند شعر وزین بگوید، نمیتواند شعر سپید هم بگوید.
تا به امروز، من استعداد خاصی در بیان وزین بروز ندادهام، پس غریب نیست که برایم دشوار باشد که افکار و احساساتم را سوار کلمات موزون کنم. این دشواری مرا به تفکر درباره ساختار ذهنی شاعران واداشت.
به باور من ذهن یک شاعر- کسی که استعداد شعر گفتن دارد یا کسی که شعر ساختن را به تمرین آموخته است، این توانایی را دارد که در ابتدای ساختن جمله از پایان جمله خود آگاه باشد و در واقع قبل از بیان محتوا، کلمات خود را بداند. گویا مغز این افراد داری نوعی مدارهای پیشخوردی (feed forward) است که در مغز دیگران موجود نیست. من فکر میکنم ادعای من با روشهای عصبشناسی قابل اثبات است.
به نظر من این مدارهای پیشخوردی یا به حکم ژنها در مغز وجود دارند و یا با تمرین ایجاد میشوند و با توجه به مکانیسم یادگیری، اینکه کسی با تمرین بتواند قدرت یک شاعر ذاتی را به دست آورد، چندان بعید نیست.
راستی، آیا میشود ساختار کلامی جدیدی ایجاد کرد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر