۱۳۸۴ آذر ۲۶, شنبه

بهانه!

بلاتکلیفم!
مث کتاب فراموش شده یی
رو نیمکت یه پارک سوتُ کور
کا باد دیوونه
نخونده ورقش می زنه!

«یغما گلرویی»


این را نوشتم تا بهانه ای برای بروز نکردن وبلاگم آورده باشم و بگویم که دیروز تصادفاً از کنار شهر کتاب نزدیک خانه می گذشتم. آنقدر وقت داشتم که وسوسه شوم به تو رفتن و آنقدر وقت داشتم که تو بروم و گشتی بزنم. "یغما گلرویی" نام آشنایی بود که در یکی از کتابهای یکی از قفسه ها توجهم را به خود جلب کرد. گرچه چندسالی می شود که این آشنا آوازه ای به هم زده، ولی من سال گذشته بود که در کنسرت موسیقی پاپ دانشگاه، ترانه هایش را برای اولین بار شنیدم و چنان علاقه مند شدم که متن شعرها را نگاه داشتم. قصه کوتاه کنم، کتاب "اینجا ایران است و من تو را دوست دارم" یکی از کتب مجموعه اشعار این شاعر است، که آن را خریدم و خواندنی یافتم. شعر بالا از این کتاب است. شاعردر این کتاب با لحن رایج بین جوانان امروزی سخن گفته است.

هیچ نظری موجود نیست: