۱۳۸۴ فروردین ۳۱, چهارشنبه

خدایا!

به خدایی که می شناخت رو کرد،
فریاد زد:
- خدایا! ...
و باز هم فریاد زد:
- خدایا! خدایا! پاسخی...
فهمید که خدای خود را نمی شناسد!

به خدایی که نمی شناخت رو کرد،
فریاد زد:
- خدایا! ...
و باز هم فریاد زد:
- خدایا! خدایا! پاسخی...
فهمید که خود را نمی شناسد!

بی خویشتن، به خدایی که نمی شناخت رو کرد،
فریاد زد:
- خدایا! ...
و باز هم فریاد زد:
- خدایا! خدایا! پاسخی...
احساس کرد...

عصیانگرانه،
رفت
تا خود خلق کند
آنچه را که خدایش خلق نکرده بود!

لبریز از شوق آفرینش،
به دنبال اندکی خاک و اندکی آب به کوه و دریا زد
در فرود از کوههای رفیع، تهی دست شکسته پای بود
و در عبور از دریاهای کرانه ناپدید، تن خسته کشتی شکسته
نه زمینی یافت تا بر آن بیارامد
نه چشمه ای که آتش کام تشنه به آب آن بنشاند.
.
.
.
خسته از سفر بی برگشت خود
به خواب رفت
مگر شوق آفرینش را در خواب جاری کند...
خواب دید ندا می آید:
و بدان که یگانه خالق خداست.
فریاد زد:
- خدایا!...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
كارت عاليه به كارت ادامه بده