شادی چیزی است که همه آدمیان خواهان آن هستند. و غم حس همیشه غریبی است که همگان بسیارش تجربه میکنند ولی هرگز به آن عادت نمیکنند، بلكه به هر دري میزنند تا از آن خلاصي يابند! به گمانم ناخوشایندی غم به ناشناس ماندنش منجر شده است. ما آدمیان چنان از غم بیزاریم که چون به سراغمان میآید، یا به نبرد برمیخیزیم، یا به گریز پا مینهیم، یا تسلیم محض میشویم. کم پیش میآید که به شناختنش همت کنیم.
به باور من شاد بودن جز با شناخت غم حاصل نمیشود. در زندگی روزمره اتفاقات بسیاری روی میدهد که ما را غمگین میکند و جالب اینجاست که یک رویداد واحد در دو مختصات زمانی-مکانی مختلف میتواند به احساسات مختلفی منجر شود. برای مثال، ممکن است دیدار یک آشنا، یک روز شادی به بار بیاورد و روز ديگر غم.
منظور من از شناخت غم، نه شناختن غم به عنوان يك مفهوم انتزاعي است. منظور من از شناختن غم، شناختن از دید من شناخت غمگین بودن خود است. این است که بدانیم وقتی غمگینیم ضربان قلبمان چه شدتی دارد، فشار خونمان در چه سطحی است، وضعیت تنفسیمان چطور است، دمای بدنمان چگونه است، احساس سرما یا گرما داریم یا نه، رنگ پوستمان چطور است، آیا زیر ناخنهایمان به کبودی می زند، آیا...
و نیز باید بدانیم که در هنگامهی غمگینی چه در سر ما میگذرد: به گذشته میاندیشیم یا به حال یا به آینده، به خود فکر میکنیم یا به دیگران.
واكنش طبيعي آدمي به برخي از رويدادهاي روزانه زندگي، احساس غم است. غمي كه بسته به شرايط شديد يا ملايم است. مثلاً ميزان اندوه ناشي از فقدان عزيز به ميزان نزديكي و علاقه فرد داغ ديده به عزيز از دست رفته بستگي دارد. واكنش طبيعي به شكست، درجه اي از غم درمدتي محدود است.
ذهن ما سرچشمه افكار گوناگون است و برخي افكار زاينده اندوه. چنين غمهايي يا از گذشته خود ما ريشه میگیرند یا واکنشی هستند به اكنون ديگران. هر شكست تازه اي در زندگي آدمي مي تواند به مجموعه خاطرات خواستن ها و نتوانستن ها بپيوندد و لحظاتي از غم را رقم بزند؛ هر چه اين مجموعه بزرگتر شود، اين لحظات غمبار طولاني ترمیشوند. حتي ياد شادي هاي گذشته مايه غم مضاعف است آنگاه كه امروز خود را اندوهبار ببينيم. و نيازي به توضيح ندارد كه مقايسه خويشتن خود با ديگران، اگر با مقابل هم قرار دادن نقاط ضعف خود و نقاط قوت ديگران انجام شود، توليد كننده غم است. اگر لازم باشد كه افراد با هم مقايسه شوند، خوب است كه معيارهاي مقايسه با دقت انتخاب شوند. مثلاً، اگر يك دانشجوي بيست ساله، ثروت خود را با يك پزشك شصت ساله مقايسه كند، غمگين میشود.
با تمام اين حرفها، زمانهايي هم هست كه غم در دل ما خانه میكند، چون فشار هوا پايين است و اين باعث كم شدن اكسيژن خون و به تبع آن اكسيژن ارسالي به سلول هاي مغز میشود و فعاليت سلول هاي مغز را كاهش میدهد؛ يا هوا گرم است و مايعات كافي به بدن نرسيده است و فشار خون پايين میآيد و خون كافي به مغز نمیرسد و اين اندوه میزايد.
حتي، اندكي اندوه در برخي افراد توليد اضطراب میكند و اين اضطراب، اندوه را بيشتر میكند و اين نوعي چرخه معيوب به وجود میآورد كه بيرون آمدن از آن میتواند دشوار باشد. اينجاست كه بايد از شناخت خود بهره بگيريم تا ارزيابي درستي از خود و شرايط اطراف خود به دست بياوريم و واكنش هاي خود را تصحيح كنيم.
شناخت غم و در كل شناخت احساسات به ما كمك مي كند كه فرد متعادلي باشيم، يعني در مقابل رويدادهاي روزمره برخورد مناسبي داشته باشيم، از خودمان توقع نابجا نداشته باشيم، در ارتباط با انسان ها معقول عمل كنيم و در شغل خود كارايي مناسب داشته باشيم.
پي نوشت: سارا نوشته است: "میدونی گاهی خارج شدن از او چرخه معیوب خیلی سخته در واقع انگار یک تلنگر درست و حسابی لازمه که بشه ازش دراومد و یا یک سری اهداف بزرگ و متفاوت از انگیزه های چرخه بتونن مسیر آدم رو عوض کنن". من فكر مي كنم اين يكي از آن "الگوهاي فكري" ضد شادي رايج است. ما خواهان هدف بزرگ و متفاوت هستيم، در حاليكه نه از بزرگ تعريفي داريم و نه از متفاوت. متفاوت با چه چيزي؟ با چه كسي؟ آيا اين همان مقايسه زندگي خود با ديگران نيست كه خود را به "هدف متفاوت" والايش داده است؟ چه هدفي بزرگ تر از خود زندگي است؟ چه چيزي بالاتر از شادي واقعي است؟ هر كدام از ما در صورتي مي توانيم ديگران را دوست داشته باشيم، كه اول خودمان را دوست داشته باشيم. ما در صورتي مي توانيم گرهي از مشكلات جامعه بگشاييم كه خودمان پر از گره نباشيم. جستجوي هدف بزرگ و متفاوت گريزگاهي است كه ذهن ما براي اجتناب از مواجهه با خود واقعي ما مي يايد. براي شاد شدن بايد خود را با همه خوبيها و بدي هايمان بشناسيم و دوست بداريم. آدميزاده مجموعه اي است از دانايي و ناداني، مهرباني و حسادت، آرامش و خشم، عشق و شهوت، معنويت و حرص و بسياري اضداد ديگر، و با اين همه دوست داشتني است. خود را و ديگران را مي توانيم با آغوش باز بپذيريم.