۱۳۸۵ خرداد ۳, چهارشنبه

سوم خرداد

امروز سوم خرداد است...
در شهری که آزاد شد، از آبادی چه خبر؟

۱۳۸۵ خرداد ۲, سه‌شنبه

قهوه دوم خرداد

در صبح بارانی دوم خرداد،
قهوه ای به داغی عشق، به سیاهی شب، و به تلخی جدایی،
گوارای شما باد...

پی نوشت.
خوب! که چی؟!

دوم خرداد

امروز دوم خرداد است...
): یا (: یا (): یا )(:

پی نوشت.
خوب! که چی؟!

Breaking The Habit

I don't want to be the one
Who battles always choose
...
So I'm breaking the habit
I'm breaking the habit
Tonight
...

۱۳۸۵ اردیبهشت ۳۰, شنبه

دوغریب

"دوغریب" نام کتابی است که لحظاتی پیش آن را به پایان بردم! فریده گلبو، نویسند کتاب، زندگی دو خانواده ایرانی را در قالب نامه هایی که زنان خانواده ها به هم نوشته اند، تصویر کرده است.

فرزانه و مینو دو دوست تهرانی هستند، که بعد از انقلاب ایران و شروع جنگ به دلیل مهاجرت فرزانه به پاریس، از هم جدا می شوند. آن دو، گریزان از تنهایی،به نامه نگاری می آغازند. فرزانه ازغربت می نویسد و مینو از غریبی! فرزانه از زندگی متفاوت مغرب زمین می نویسد و مینو از شیوه های جدید زندگی در وطنی که در آن زندگی می کند. فرزانه می نویسد که نمی تواند یپذیرد که فرزندانش به سبک غربی زندگی کنند و مینو از تغییر استاندارهای اخلاقی می نویسد و ناتوانیش در پذیرفتن آنها. هر دو از بد شدن زندگی شان می نویسند و کم شدن احساس خوشبختی شان. هر دو از تجربه های تلخشان می گویند، و با ارزشمند تلقی کردن آنها به خود و دیگری امید می دهند. هر دو به طرز دردناکی امیدوارند!

بیان ادبی داستان قوی نیست و داستان از لحاظ منطقی مشکلاتی دارد. نثر نامه ها از سادگی نامه های خصوصی فاصله دارد و به تشبیه های ناشیانه آلوده شده است. در بعضی قسمت ها از مطالبی سخن به میان آمده که بیشتر از اینکه به محتوای داستان مربوط باشد، ابراز علم نویسنده کتاب را نشان می دهد! با تمام این حرفها جوهره اصلی داستان قابل تأمل است. اینکه چه بر سر نسل انقلاب آمد، و بعد چه بر سر نسل جنگ، برای من مهم است، چرا که پدر و مادرم از نسل انقلاب هستند و من و برادرم از نسل جنگ! زندگی ای که امروز می زییم، حاصل گذشته ای پر فراز و نشیب است.

فریده گلبو از نسلی گفته است که سوخت و نسل بعد از خود را سوزاند. از مردمی که مردمی از کف نهادند ، از آدمهایی که گرگ شدند، از عشقهایی که نابود شدند، از امیدهایی که نقش بر آب شدند، و از زندگی هایی که نومیدانه رها شدند، گفته است.

صداقتی که مرا کشت!

دیروز بعد از ظهر، تلویزیون برنامه ای پخش کرد که مصاحبه ای بود با یک پزشک حاذق قدیمی. برنامه طبق روال عادی برنامه های اینچنینی پیش رفت و آقای دکتر از زندگی حرفه ای و علمی گذشته و حال خود گفت، و کمی هم از زندگی خانوادگی اش. نظرش را در مورد وضعیت کشور و دنیا و آخرت ابراز کرد، و نهایتاً وقت گفتن جمله پرمغز "پشت هر مرد بزرگ، زنی بزرگ ایستاده است"، شد. در این زمان آقای دکتر از همسر بزرگوار خود تشکر کردند، و گفتند اگر ایشان نبودند، موفقیتش بسیار دشوارتر می شد، چرا که خانم به لحاظ غذا و فضای آرام خانه، شرایط مناسبی را برای درس خواندن و فعالیتهای علمی من فراهم می نمودند، و رفتارشان به گونه ای بود که برای من ایجاد مزاحمت نمی کردند.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

تنبلی

مدتها بود که تنبلی نکرده بودم! مدتها بود هر چه لذت را بر خود حرام کرده بودم و هر چه خستگی را در تنم مجموع! نه کتابی، نه وبلاگی، نه آهنگی چنان که بشاید...
امروز بعد از آخرین امتحان میانترمم در دانشگاه صنعتی شریف، دارم تنبلی می کنم! خستگی روزها دارد از تنم به در می شود!
به تز و گزارش تز و تمرین تحویلی شنبه و امتحانات یک ماه آینده فکر نمی کنم! تنها از لحظه ای که در آن هستم، لذت می برم.

پی نوشت. موسیقی اینجا را نباید از دست داد.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

روباه

شازده کوچولو پی گلش رفت!
کسی سراغ روباه اهلی شده را نمی گیرد؟!

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

...

Show Must Go On
...
:)

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

...

چشمانم می سوزند،
نفسم مزه اشک دارد.

نگاهم خالی است!
و لحظاتم کم کم از عطر تو عاری می شوند.

...

Don't try to fix me
!!!
I'm not broken
...

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

وارطان

آرزو

دلم می خواهد همه را بکشم جز تو!
خودم را هم بکشم!
و تو تنها بمانی؛ تنهای تنها...
مطمئنم که آن وقت، آرزو می کنی حضور مرا!

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۶, شنبه

فراموشی

می گوید: آدمها به اهدافشان نمی رسند، چون اهدافشان را فراموش می کنند.
فکر می کنم: و اگر به اهدافشان برسند، ناراضیند؛ چون فراموش کرده اند که این همان چیزی است که می خواستند.

ترس

یک روز، یک پری را دیدم با لبخندی بر لب و برقی در چشمانش...

اول خوشحال شدم و بعد ترسیدم؛ خیلی ترسیدم...

آن قدر از فرار نگاهش ترسیدم، که نگاهم را از چشمانش پر نکردم.
آن قدر از رفتنش ترسیدم، که آمدنش را سلامی نگفتم.
آن قدر از ناشنیده ماندن حرفهابم ترسیدم، که هیچ نگفتم.
آن قدر از دور شدنش ترسیدم، که نگذاشتم نزدیک شود.

دیگر نمی خواهم بترسم...
یعنی می توانم؟!

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

The Hardest Part

The Hardest Part is Letting Go NOT Taking Part
...

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

سكوت سرشار از ناگفته‌هاست...

دلتنگيهاي آدمي را باد ترانه‌يي مي‌خواند،
روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي‌گيرد،
و هر دانه‌ي برفي به اشكي نريخته مي‌ماند. 


سكوت سرشار از سخنان ناگفته ا‌ست؛
از حركات نا‌كرده،
اعتراف به عشق‌هاي نهان ،
و شگفتي‌هاي به زبان نيامده،
دراين سكوت حقيقت ما نهفته است؛
حقيقت تو و من.


براي تو و خويش
چشماني آرزو مي‌كنم،
كه چراغها و نشانه‌ها را در ظلمات‌مان ببيند.
گوشي
كه صداها و شناسه‌ها را در بيهوشي‌مان بشنود.
براي تو و خويش
روحي
كه اين‌همه را در خود گيرد و بپذيرد.
و زباني
كه در صداقت خود ما را از خاموشي خويش بيرون كشد،
و بگذارد از آن‌چيزها كه در بندمان كشيده‌است سخن بگوييم.


گاه آنچه كه ما را به حقيقت مي‌رساند،
خود از آن عاريست!
زيرا تنها حقيقت است كه رهايي مي‌بخشد.


از بختياري ماست شايد
كه آنچه مي‌خواهيم يا به دست نمي‌آيد،
يا از دست مي‌گريزد.
 


مي‌خواهم آب شوم در گستره‌ي افق؛
آنجا كه دريا به آخر مي‌رسد،
و آسمان آغاز مي شود.
مي‌خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته يكي شوم.
حس مي‌كنم مي دانم؛
دست مي سايم و مي‌ترسم؛
باورمي‌كنم و اميدوارم؛
كه هيچ‌چيز با آن به عناد برنخيزد.
مي‌خواهم آب شوم در گستره‌ي افق؛
آنجا كه دريا به آخر مي‌رسد،
و آسمان آغاز مي شود.


چند بار اميد بستي و دام بر نهادي تا
دستي ياري‌دهنده،
كلامي مهر‌آميز،
نوازشي،
يا گوشي شنوا
به چنگ آري؟
چند بار دامت را تهي يافتي؟
از پا منشين!
آماده شو
كه ديگر بار و ديگر بار
دام بازگستري!


پس از سفرهاي بسيار
و عبور از فراز و فرود امواج اين درياي طوفان‌خيز،
بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم،
بادبان برچينم،
پارو وارهانم،
سكان رها كنم،
به خلوت لنگرگاهت درآيم
و دركنارت پهلو گيرم؛
آغوشت را بازيابم،
استواي امن زمين را،
زير پاي خويش.


پنجه در افكنده‌ايم با دست‌هايمان
به‌جاي رها شدن
سنگين، سنگين بر دوش مي‌كشيم، بار ديگران را
به جاي همراهي كردنشان
عشق ما نيزمند رهايي است،
نه تصاحب.
در راه خويش ايثار بايد،
نه انجام وظيفه.


سپيده‌دمان از پس شبي دراز،
در جان خويش آواز خروسي مي‌شنوم،
از دوردست،
و با سومين بانگش درمي‌يابم كه
رسوا شده‌ام.

زخم‌زننده،
مقاومت‌ناپذير،
شگفت‌انگيز،
و پرراز و رمز است،
آفرينش و همه‌ي آن چيزها كه شدن را امكان مي‌دهد.


هر مرگ اشارتي است،
به حياتي ديگر.


اين‌همه پيچ،
اين‌همه گذر،
اين‌همه چراغ،
اين‌همه علامت،
همچنان استواري به وفادار ماندن به راهم،
خودم،
هدفم،
و به تو.
وفايي كه مرا و تو را به سوي هدف راه مي‌نمايد.


جوياي راه خويش باش،
از اين سان كه منم!
در تكاپوي انسان شدن.
در ميان راه،
ديدار مي‌كنيم حقيقت را،
آزادي را،
خود را،
در ميان راه مي‌بالد و به بار مي‌نشيند،
دوستيي كه توانمان مي‌دهد،
تا براي ديگران مأمني باشيم و ياوري.
اين است راه تو من.


در وجود هركس رازي بزرگ نهان است،
داستاني، راهي، بيراهه‌اي
طرح‌افكندن اين راز،
راز من و راز تو،
راز زندگي،
پاداش بزرگ تلاشي پرحاصل است.
 


بسياروقت‌ها با يكديگر از غم و شادي خويش،
سخن ساز مي‌كنيم.
اما در همه‌چيزي رازي نيست.
گاه سخن گفتن از زخم‌ها نيازي نيست.
سكوت ملال‌ها، از راز ما سخن تواند گفت.


به تو نگاه مي‌كنم،
و مي‌دانم كه تو تنها نيازمند يكي نگاهي؛
تا به تو دل دهد،
آسوده‌خاطرت كند،
بگشايدت،
تا به درآيي.
من پا پس مي‌كشم،
و در نيمه‌گشوده به روي تو بسته مي‌شود.


پيش از آنكه به تنهايي خود پناه برم،
از ديگران شكوه آغاز مي‌كنم.
فرياد مي‌كشم كه تركم گفته‌اند.
چرا از خود نمي‌پرسم،
كسي را دارم
كه احساسم را،
انديشه و رويايم،
زندگيم را،
با او قسمت كنم؟
آغاز جداسري شايد از ديگران نبود.


حلقه‌هاي مداوم،
پياپي تا دوردست،
تصميم درست صادقانه؛
با خود وفادار مي‌مانم آيا؟
يا راهي سهل‌تر انتخاب مي‌كنم؟!
 


بي‌اعتمادي دري است
خودستايي و بيم، چفت و بست غرور است.
و تهيدستي ديوار است و لولا است،
زنداني را كه در آن محبوس راي خويشيم.
دلتنگي‌مان را براي آزادي و دلخواه ديگران‌ بودن،
از رخنه‌هايش تنفس مي‌كنيم.
تو و من
توان آن را يافتيم كه برگشاييم؛
كه خود را بگشاييم.


بر آنچه دلخواه من است، حمله نمي‌برم
خود را به تمامي بر آن مي‌افكنم.
اگر بر آنم كه ديگربار و ديگربار،
برپاي بتوانم‌خاست،
راهي به‌جز اينم نيست.


توان صبر كردن براي رويارويي با آنچه بايد روي دهد،
براي مواجهه با آنچه روي مي‌دهد،
شكيبيدن،
گشاده‌بودن،
تحمل‌كردن،
آزاد بودن.


چندان‌كه به شكوه درمي‌آييم،
از سرماي پيرامون خويش،
از ظلمت،
از كمبود نوري گرمي‌بخش،
چون هميشه مي‌بنديم دريچه كلبه‌مان را،
روحمان را.


اگر مي‌خواهي نگهم داري، دوست من!
از دستم مي‌دهي.
اگر مي‌خواهي همراهيم كني، دوست من!
تا انسان آزادي باشم،
ميان ما، همبستگي از آن‌گونه مي‌رويد،
كه زندگي هر دو تن ما را،
غرقه در شكوفه مي‌كند.


من آموخته‌ام،
به خود گوش فرا دهم،
و صدايي بشنوم
كه با من مي‌گويد:
اين لحظه مرا چه هديه خواهد داد؟
نياموخته‌ام گوش فرا دادن به صدايي را
كه با من در سخن است
و بي‌وقفه مي‌پرسد:
من بدين لحظه چه هديه خواهم داد؟


شبنم و برگها يخ‌زده‌است
و آرزوهاي من نيز.
ابرهاي برف‌زا بر آسمان درهم‌مي‌پيچد،
باد مي‌وزد و طوفان درمي‌رسد،
زخم‌هاي من مي‌فسرد.
يخ آب مي‌شود،
در روح من،
انديشه‌هايم.
بهار، حضور توست؛
بودن توست.


كسي مي‌گويد:
آري،
به تولد من،
به زندگيم،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانيم،
مرگم.


كسي مي‌گويد:
آري،
به من،
به تو،
و از انتظار طولاني شنيدن پاسخ من،
شنيدن پاسخ تو،
خسته نمي‌شود.


پرواز اعتماد را با يكديگر تجربه كنيم.
وگرنه مي‌شكنيم بالهاي دوستي‌مان را.
با درافكندن خود به دره،
شايد سرانجام به شناسايي خود توفيق يابيم.


زير پايم،
زمين از سم‌ضربه‌ي اسبان مي‌لرزد.
چهارنعل مي‌گذرند، اسبان،
وحشي، گسيخته‌افسار،وحشت‌زده.
به پيش مي‌گريزند.
در يالهاشان گره مي‌خورد، آرزوهايم.
دوشادوششان مي‌گريزد خواست‌هايم.
هوا سرشار از بوي اسب است
و غم
و اندكي خنده.


در افق،
نقطه‌هاي سياه كوچكي مي‌رقصند،
و زميني كه بر آن ايستاده‌ام،
ديگر باره آرام يافته است.
پنداري رويايي بود و همين.
روياي آزادي
يا احساس حبس و بند.


در سكوت با يكديگر پيوند داشتن،
همدلي صادقانه
وفاداري ريشه‌دار
اعتماد كن.


از تنهايي مگريز.
به تنهايي مگريز.
گهگاه آن را بجوي و تحمل كن.
به آرامش خاطر مجالي ده.


يكدگر را مي‌آزاريم،
بي‌آنكه بخواهيم.
شايد بهتر آن باشد كه دست به دست يكديگر دهيم؛
بي‌سخني.
دستي كه گشاده است،
مي‌برد،
مي‌آورد،
رهنمونت مي‌شود،
به خانه‌اي كه نور دلچسبش،
گرمي‌بخش است.


از كسي نمي‌پرسند
چه هنگام مي‌تواند خدانگهدار بگويد،
از عادات انسانيش نمي‌پرسند،
از خويشتنش نمي‌پرسند.
زماني به ناگاه،
بايد با آن روي در روي درآيد،
تاب آرد،
بپذيرد
وداع را،
درد مرگ را،
فروريختن را.

سروده‌ي مارگوت بيكل
ترجمه‌ي احمد شاملو