۱۳۸۵ اردیبهشت ۸, جمعه

چرا؟

اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟

۱۳۸۵ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

مسافری که رفت

"به کجا چنين شتابان
گون از نسيم پرسيد
دل من گرفته زينجا، هوس سفر نداري؟
ز غبار اين بيابان؟
همه آرزويم اما چه کنم که بسته پايم
به کجا چنين شتابان
به هر آن کجا که باشد به جز اين سرا سرايم
سفرت بخير اما، تو و دوستي خدا را،
چو ازين کوير وحشت
بسلامتي گذشتي، به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
"

شفيعي کدکني

پی نوشت. رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل

۱۳۸۵ فروردین ۲۳, چهارشنبه

دشمنان من

ابرها رفتند.
یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟

«سهراب سپهری، هشت کتاب، حجم سبز، ورق روشن وقت»

۱۳۸۵ فروردین ۱۹, شنبه

بهارانه

بازهم بهاری آمد و پیام آور سالی شد،
سالی از عمری،
سالی از عمرهایی...

کم حرف شده ام ابن روزها، و اندکی پرکار.
احساس می کنم بسیار کارها باید انجام دهم، بی عجله...
اثر بهار نیست این احساس؛ اثر رو به پایان بودن یکی از مراحل زندگیم است. کارشناسی ارشد رو به پایان است و این یعنی پایان یک مرحله از زندگی من.
امسال برخلاف سالهای قبل برای مرور تقویم سال جدبد و بررسی تعطیلات مشتاق نبودم. چون برنامه از پیش تعیین شده ای ندارم.
احساس خوبی دارم، احساس آزادی و اختیار می کنم. چون می خواهم و می توانم برای مرحله بعدی تصمیم بگیرم و راهم را انتخاب کنم. برخلاف مراحل قبل، این بار آنقدر آگاهم و آنقدر خودم را می شناسم که راهی را انتخاب کنم که کمتر در پیمودنش دچار آزردگی شوم و این خیلی خوب است.
از این که به اینجا رسیده ام خوشحالم، هرچند شاید می توانستم وضعیت بهتری داشته باشم.

این روزها وقت بیشتری روی کارهایم می گذارم؛ و کارم بیشتر خواندن است تا نوشتن.
این روزها کار می کنم، و نفس می کشم، هوای بهار را...

آی گل پونه! نعناع پونه!
به صدایی که شنید، حلزون
از خانه خود آمد بیرون
به تماشای بهار!
«نیما یوشیج»