۱۳۸۴ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

پرندگان خارزار

افسانه ای است درباره پرنده ای که تنها یک بار در زندگیش آواز می خواند؛ آوازی زیباتر از هر آوازی که هر مخلوقی روی زمین بخواند. این پرنده لانه خود ترک گفته، به جستجوی درخت خاری می رود و از پای نمی نشیند تا یکی بیابد؛ آنگاه سینه خود را به بلندترین و تیزترین خار فرو می کند و می خواند آوازی را که به قیمت جانش تمام می شود. او می خواند و می میرد، اما جهان به شنیدن آواز او لبخند می زند. افسانه می گوید که خدا به شنیدن آواز او لبخند می زند....

این روزها را به دیدن سریال پرندگان خارزار گذراندم. زیبا بود، و حتی برای من که با سرعت بسیار بالا آن را تماشا کردم، قابل تأمل.
این سریال کوتاه زندگی کشیش جاه طلبی را به تصویر می کشد که در مراحلی از زندگی بر سر دوراهی انتخاب بین عشق و قدرت قرار می گیرد و گرچه عشق را تجربه می کند، ولی راه قدرت پیش می گیرد و تا آستانه پاپ شدن پیش می رود.
پرندگان خارزار، قصه جنگ انسان است و سرنوشت، قصه جنگ انسان است با خودش، قصه جنگ دایم تیرگی و روشنایی است. پرندگان خارزار از کارزار مرگ و زندگی می گوید و از پیروزی عشق.
پدر بریکاسارت ،کشیش ما، داستان را با برگزاری مراسم عشای ربانی در خانه خانم کارسون، پیرزن ثروتمند، در گوشه ای از استرالیا شروع می کند و در همان مراسم است که بیننده متوجه نظر خاص خانم کارسون به پدر روحانی می شود. خانم کارسون عاشق پدر روحانی است و در موقعیتهای مختلف به جلب توجه او می کوشد؛ ولی پدر در مقابل این وسوسه زمینی مقاومت می کند.
داستان با ورود کلیری ها، خانواده برادر خانم کارسون، وارد مرحله جدیدی می شود. علاقه شدیدی که بین پدر روحانی و مگی کلیری -دختربچه جذابی که برادرزاده خانم کارسون است و از قضا مورد بی توجهی خانواده، خصوصاً مادر خانواده- بوجود می آید، حسادت پیرزن برمی انگیزد، تا آنجا که سعی به دور کردن آن دو از یکدیگر می کند؛ لیک ناکام می ماند. او تصمیم به انتقام می گیرد.
مگی بزرگ و بزرگ تر می شود و عشق بین او و پدر روحانی همچنان جاریست.
حالا دیگر مگی زن جوانی شده است و عشق بین او و پدر روحانی، یعنی عشق ممنوعه. کشیش ها نباید ازدواج کنند، مگر اینکه از کشیش بودن دست بکشند؛ نخستین و سوسه... پدر زندگیش را وقف خدا می خواند. نه! او نباید ازدواج کند.
خانم کارسون می میرد و پدر برکاسارت را بر سر یک دوراهی بزرگ قرار میدهد؛ او دو وصیت برای پدر به جا می گذارد که در یکی اموالش –به ارزش سیزده میلیون پوند- را به خانواده برادرش بخشیده و در دیگری به کلیسا. او در نامه ای به پدر نوشته است که او می تواند به اختیار خود یکی از دو وصیت نامه را انتخاب کند. اگر پدر وصیت نامه دوم را انتخاب کند می تواند بواسطه این ثروت کلان پیشرفت فراوان کند، و این کار را می کند. او گرچه روی عشقش به مگی پا می گذارد، به واتیکان می رود، و گرچه مگی مطمئن است که او برمی گردد، در آنجا می ماند، تا آنجا که به مقام کاردینالی می رسد. وقتی این خبر به مگی می سد، ناامیدانه ازدواج می کند؛ ازدواجی بدون عشق با مردی که اهل زندگی نیست، و وقتی به اشتباه می خواهد که با یک بچه زندگیش را بهتر کند، اختلافش با شوهر به اوج می رسد و شوهر و بچه اش متنفر می شود.
پدر برکاسارت همیشه غمی با خود دارد، او هنوز مگی را به خاطر دارد؛ پس به توصیه دوستش که از دیدن گل رزی خشک شده لای انجیل او به رازش پی برده است به استرالیا می رود و به دیدار مگی که از شوهرش ناامید است. حاصل دیدارشان دین است؛ پسری که پدر را نمی شناسد و پدر نیز او را. دین نوزده سال بعد علیرغم مخالفت مادر به راه پدر می رود. دومین دوراهی؛ ماندن یا رجعت؟!
پدر برکاسارت با غمش به قدرت برمی گردد و پیش دوستش به گناه خود اعتراف می کند، و جواب می شنود که تو با این گناه از گناه بزرگتری که همانا کبر و غرور است، دور شدی. تو یک انسانی و با این گناه هرگز فراموش نخواهی کرد، انسانیتت را.
نوزده سال بعد که پدر به استرالیا برمی گردد، با اشتیاق پسر مگی -که در واقع پسر خود اوست- برای رفتن به واتیکان و کشیش شدن روبرو می شود و گرچه مگی به دوری از پیر راضی نیست، او را در این راه یاری می کند تا به مقام کاردینالی برسد. چرخ روزگار چنان می گردد که وقتی بعد از پنج سال، دین قصد بازگشت به خانه می کند، توقفی که در یونان داشته باشد. همین جاست که هنگام شنا در دریا مورد توجه دو دختر جوان قرار می گیرد که وقتی می خواهند به او نزدیک شوند طعمه موجها می شوند، و او قصد کمک به آنها می کند، ولی خود غرق می شود.
مگی که دیگر سنی از او گذشته است، تمام سختیها را فراموش کرده، پسر را انتظار می کشد، ولی خبر مرگ پسر را می شنود و با پدر برکاسارت روبرو می شود که برای اجرای مراسم تدفین آمده است.
مگی که پدر برکاسارت او را چون رزی می دانست، در این آخرین بزنگاه خار خود آشکار می کند و پرده از راز پسرشان دین برمی دارد. رازی که پدر روحانی شنیدنش نمی یارد.

پی نوشت.
۱) در حین دیدن فیلم به این موضوع فکر می کردم که وقتی قدرتی که رسیدن به آن مستلزم از دست دادن چیزی دوست داشتنی مثل عشق است، چنین وسوسه برانگیز است، چرا از آلودگی قدرت نسبتاً مطلقی که نصیب افراد می شود، متعجبیم؟!
۲) غرق شدن دین، بنوعی نابودگری شهوت را در مقابل زندگی آفرینی عشق تداعی می کرد.
۳) مگی بعد از مرگ پسر نزد پدر بریکاسارت از خدا شکوه می کند، که خدای تو هرچه دوست داشتنی را از من گرفت، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. پدر در جوابش می گوبد، ولی تو چیزی داری که در هیچ موقعیتی از تو گرفته نشد؛ عشق در وجود توست، عشقی که در هیچ شرایطی نمرد و در هیچ آتشی نسوخت.
۴) به نظر من داستان، بهترین روند یک قصه عشق با این شرایط را دارد و به بهترین شکل ممکن تمام می شود، آنقدر که هر پایان دیگری، زیبایی سریال را زیر سؤال می برد، ولی این پایان تلخ واقعاً آه از نهاد بیننده برمی آورد.


۱۳۸۴ بهمن ۵, چهارشنبه

آینه

یه روزی، یه خواننده ای به نام فرهاد خوند:

می بینم صورتمو تو آینه؛
با لبی خسته می پرسم از خودم:
«این غریبه کیه؟
از من چی می خواد؟
اون به من، یا من به او
خیره شده.»

باورم نمیشه هر چی می بینم؛
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم.
به خودم میگم که این صورتکه؛
می تونم از صورتم ورش دارم.

می کشم دستمو روی صورتم؛
هر چه باید بدونم دستم میگه.
منو توی آینه نشون میده.
میگه: «این تویی،
نه هیچکس دیگه!

جای پاهای تموم قصه ها،
رنگ غربت تو تموم لحظه ها،
مونده روی صورتت،
تا بدونی،
حالا امروز چی ازت مونده به جا.»

آینه میگه:«تو همونی که یه روز،
می خواستی خورشیدو با دست بگیری؛
ولی امروز شهر شب خونه ت شده؛
داری بی صدا تو قلبت می میری.»

می شکنم آینه را تا دوباره،
نخواد از گذشته ها حرف بزنه.
آینه میشکنه،
هزار تیکه میشه؛
اما باز تو هر تیکه ش عکس منه.
عکسا با دهن کجی بهم میگن:
«چشم امیدو ببر از آسمون.
روزا با هم دیگه فرق ندارن؛
بوی کهنگی میده تمومشون.»

یه روزی یه شنونده ای شنید و بلاگید(نگاشت)!

...

گفتم به مه شبی: «برگو که عشق چیست؟»
گفتا: «در این زمانه عاشق بگو که کیست؟‌»
گفتم که «من ولیک...»
گفتا «برو مایست.»

رفتم به کوی یار٬ یک شب نه بل هزار٬
مجنون و بیقرار٬ فارغ ز هست و نیست.
لیکن چو در گشود٬
گفتا: «برو مایست.»

امشب دگر نه ماه بر آسمان شده است٬
نه یار ماهرو بر ما عیان شده ست.
اشکم ولی به روی٬ امشب روان شده ست:
«کاخر غم تو چیست ؟‌»
گویم: «برو٬ مایست ...»

نقل از «دیوونه»

...

از دیشب شروع کرده ام به خواندن آرشیو وبلاگ «دیوونه». الان هم رسیده ام به اینجا:

... راست گفته است سارتر:‌ «این جهان و این جهانیان استفراغ است ! » پروانه ی شمع اگر همچون مرغ خانگی نه بر گرد شمع٬ که در پی خروس میرفت زندگی در زیر پایش رام میگشت و آسمان بر بالای سرش به کام ... و شمع پروانه٬ اگر همچون خروس٬ نه در انتظار پروانه٬ که در پی مرغ خانگی میخواند٬ دسته دسته مرغان کیلویی از همه رنگ گردش حلقه می بستندو بر سرش آوار می شدند که جهان را از بهر اینان ساخته اند.
زندگی آن ندای مرموز و شور انگیزی که شمع و پروانه را به هم میخواند و نمیشود. با خویشاوندی این دو بیگانه است. جهان خانه ی این دو نیست. و از این است که سرنوشت عشقی که با مردم این اقلیم ناساز است٬ جز سوختن پروانه و گداختن شمع نیست. یکی خاکستر میشود و دیگری اشک و ... پایان.

( گفتگو های تنهایی - بخش دوم)

۱۳۸۴ بهمن ۴, سه‌شنبه

تو

از من می گویی؟
آری از تو می گویم
تو که به غرور
از غروب سان می بینی
بی که هر عصر
کوه بداند که اگر با اندیشه ی پیشواز تو
دریا شود
به ناگاه سد می شوی
از من می گویی؟
آری از تو می گویم
تو که به شعور
در طلوع جان می بینی
بی که هر صبح
دریا بداند
که اگر با اندیشه ی بدرقه ی تو
کوه شود
به ناگاه می شوی
از من می گویی؟
آری از تو می گویم

«محمد حقوقی»

۱۳۸۴ دی ۲۱, چهارشنبه

این یك قصه است، باورش كنید!

شخصیت اصلی دو رمان چاپ شده مسعود بهنود، "امینه" و "خانوم"، نیز رمان چاپ نشده اش، زن هستند.