۱۳۸۳ اسفند ۷, جمعه

آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟!

نمی دانم چرا وقتی صورت مسأله پاک شد، اینهمه حلال مشکلات از راه می رسد!
...
شما که همین دور و بر بودید...
به هر حال خوش آمدید...
فقط کمی بیشتر از یه نموره دیر آمدید!

پی نوشت:
(1) آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟!
(2) همیشه، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن نیست! (ای حلال مشکلات من! اگر دیر برسی، خیلی دلم می سوزه!)
(3) رسیدن یا نرسیدن؟ مسأله این است!

مسؤولیت!

"من مسؤول گلم هستم"*؛ گل خودم...

مسؤول باغ و باغچه دیگران که نیستم!
مسؤول روشهای باغیابی و باغبانی دیگران که نیستم!

* اگزوپری، شازده کوچولو

۱۳۸۳ اسفند ۶, پنجشنبه

بترسید!

می گویند از کسی که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد بترسید!

آیا آن کس هم باید از خودش بترسد؟!
ای کاش بترسد! اگر بترسد، شاید کم کم چیزهایی به دست آورد و آن وقت دیگر نه تنها ترسناک نباشد، بلکه کسی باشد که می توان از تجربیاتش استفاده کرد... ای کاش چیزی داشته باشد برای ترسیدن!

اگر کسی که همه چیز برای از دست دادن دادن دارد، به خاطر یک اشتباه کوچک یا بزرگ همه چیزش را ظرف مدت کوتاهی از دست بدهد... و آنقدر مومن نباشد که بعد از از دست دادن تمام از دست دادنی هایش، خدا را هم از دست ندهد...

نمی دانم آن وضعیت ایده آل که توصیف کردم، در چند درصد موارد واقعیت دارد... شاید آن کس، حتی خودش را هم از دست داده باشد و نه تنها چیزی برای از دست دادن که چیزی برای ترسیدن هم نداشته باشد...

۱۳۸۳ اسفند ۵, چهارشنبه

...

نه! آدمی مرگ اطرافیانش را باور نمی کند...
فقط بعد از مدتی زنده بودنشان را از یاد می برد...

پی نوشت:
نمی دانم چرا یک احساس فردی را تعمیم دادم و قانون ساختم!

۱۳۸۳ اسفند ۳, دوشنبه

دشواریها!

پردازش اطلاعاتی که یک فرد بدبین ارائه می دهد، دشوار است.
پردازش رفتار فردی که سابقه بدجنسی دارد دشوار است.

پردازش اطلاعاتی که یک فرد بدبین راجع به رفتار یک فرد بدجنس ارائه می دهد، بسیار دشوار است!

۱۳۸۳ بهمن ۳۰, جمعه

نتیجه گیری از یک گزارش...

یکی دو شب پیش گزارشی از تلویزیون پخش شد:
گزارشگر از تعدادی کتابفروشی های روبروی دانشگاه تهران کتاب "حماسه حسینی" "شهید مطهری" را می خواست… بعد از سوال کردن از حدود هفت یا هشت کتابفروشی و نیدن جواب منفی، نهایتاً موفق شد که فقط جلد سوم کتاب را در یک کتابفروشی پیدا کند.

نتیجه گیری های ممکن:
(1) این کتاب خوانندگان زیادی دارد.
(2) این کتاب خوانندگان زیادی ندارد.

۱۳۸۳ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

استاد عزیز ما!

عرض شود که این روزها هم مثل همیشه اتفاقاتی در دانشگاه می افتد که پیش از هر چیز ستون استاد عزیز ما نقطه سرخط را به ذهن می آورد!
مثلاً:
یک کلاس را با میزی بیضی شکل در نظر بگیرید با دو تا خانم دانشجو و ده تا آقای دانشجو. استاد را در سر بیضی تصور کنید. نیز تصور کنید که خانمها در طرفی ازبیضی نشسته اند که چپ، راست و روبرویشان را آقایان دانشجو پر کرده اند. حال در نظر بگیرید که استاد در حال درس دادن است، ولی ناگهان حرفش را قطع می کند و از خانمها می خواهد که جایشان را با آقایانی که روبروی استاد در سر دیگر بیضی نشسته اند، عوض کنند. تصور کنید که استاد بگوید، به خاطر خودتان گفتم و درسش را از سر بگیرد.
تلاشی نکنید که این رفتار را تفسیر کنید!

۱۳۸۳ بهمن ۲۵, یکشنبه

...

گاه، وقتی حرفی از کسی می شنیدم که دروغ می نمود، از خودم می پرسیدم «چه دلیلی دارد که دروغ بگوید؟» و سعی می کردم باور کنم!
....

گاه، وقتی حرفی از کسی می شنوم که دروغ می نماید، به خودم می گویم «دروغ بهتری هم وجود دارد!» و سعی می کنم باور کنم!
پی نوشت:
از اخبار شنیدم، مغز کسانی که اغلب دروغ می گویند، با آنها که به ندرت دروغ می گویند، متفاوت است!

تصميم گيری (4)

يك تصميم خوب بايد ظرفيت پذيرش اطلاعات جديد را داشته باشد. يعني اضافه شدن اطلاعات نبايد منجر شود به تزلزل...

۱۳۸۳ بهمن ۲۴, شنبه

انتظار

خورشید از پس ابرها بیرون آمد...
فاصله سفید بین ما جاری می شود... و تو از پس کوههای پر برف به سوی من که در انتهای جاده های یخ زده انتظارت را می کشم، جاری می شوی...

فاصله بین ما سفید است... و سفید رنگ نور است...
فاصله بین ما جاری می شود و جریان یعنی زندگی...

از هم اکنون می بینمت که می آیی و گرمای حضورت یخ های جاده انتظار مرا ذوب می کند...
انتظار شیرینی است انتظاری که پایان آن را ایمان داری...

۱۳۸۳ بهمن ۲۲, پنجشنبه

تصميم گیری (3)

تصميم‌گيري يعني انتخاب مسير با استفاده از اطلاعات ناقص...

...

کوه باید شد و ماند،
رود باید شد و رفت،
دشت باید شد و خواند.
...

«حمید مصدق، منظومه آبی، خاکستری، سیاه»

۱۳۸۳ بهمن ۲۱, چهارشنبه

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم...

نمی دونم که این شیطان از جون من چي ميخواد...
همین دو روز پیش از خونه بیرونش کردم! حالا هی پشت در میاد و در میزنه! صبح حواسم نبود در را باز کردم و او هم پرید تو! تا بفهمم چه بر سرم اومده یکی دو ساعت گذشت و تا باز هم موفق شدم بیرونش کنم، نزدیک غروب شده بود...
الان همه بدنم در اثر درگیری درد میکنه... ولی به هر حال خدا را شکر می کنم که کمکم کرد این بار هم از پسش بر بیام!
نمی دونم که این شیطان از جون من چي ميخواد... آخه چطوری حالیش کنم که آب من باهاش تو یه جوب نمیره؟! من آنقدر گناه کرده ام که دیگر به چون اویی نیاز ندارم! خودم یه جوری با خدا کنار میام... هیچ نیازی هم به او ندارم! اصلاً توی یه خونه دونفره که سه نفر جا نمیشن، علی الخصوص اگر نفر سوم شیطان باشد...
باید یه جورایی حالیش کنم! و البته قبل از اون باید یادم بمونه وقتی صدای در را می شنوم، از چشمی نگاه کنم و در را روی غریبه ها يا آشناهايي مثل شيطان باز نكنم!

...

راست می گوید...
درباره آن آدمها که روزگار را غریب کرده اند، فکر می کنم چنان در دنیای خود غرقند و چنان همه چیز را از دریچه تنگ نگاه خود می بینند که در برخورد با آنها به هیچ سلاحی نیاز نیست... چرا که در دنیای کوچکشان سلاح مفهومی ندارد! آنهم سلاحی که علیه آنها به کار گرفته شود!
کوچکترین غم من از یک رفتار خاص این دسته نیست! ولی گاهی از تعداد زیادشان غمگین می شوم...
نه قصد مبارزه با آنها را دارم و نه عذابشان را می خواهم که می دانم چقدر در عذابند و از خویشتن خود در فرار...
هیچوقت نتوانسته ام کمکی به شان بکنم که تنها ابزارم کلام بوده است و کلام من در دنیای آنها بی معناست...

بی توجهی رویکرد خوبی است در برخورد با این رفتارهای آنها... البته معتقدم این بی توجهی نباید منجر شود به فراموش کردن آنها که آنها همه جا حضور دارند و بر اجتماع تأثیرگذارند...

نه! به سلاحی نیاز نیست، که لعنت ابدی حق بر آنهاست:

بسم الله الرحمن الرحیم
ویل لکل همزة لمزة*
الذی جمع مالاً و عدده*
یحسب ان ماله اخلده*
کلا لینبذن فی الحطمة*
و ما ادراک ما الحطمة*
نار الله موقدة*
التی تطلع علی الافئدة*
انها علیهم موصدة*
فی عمد ممددة*
صدق الله العلی العظیم

به نام خدای بخشنده و مهربان
وای بر هر هرزه زبان عیبجو*
او که مالی گرد آورد و حساب آن را نگاه داشت*
می پندارد که داراییش او را جاودانه می سازد*
نه! چنین است که او را در حطمة اندازد*
و تو چه دانی که حطمة چیست*
آتش افروخته خداست*
که بر دلها غلبه می یابد*
و آنها را از هر سو در بر می گیرد*
در شعله های برافراشته*
راست گفت خداوند بلند مرتبه و بزرگ

پی نوشت:
(1)
شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند

(2)
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم

۱۳۸۳ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

...

قبل از فرارسیدن ظلمت چراغ را روشن کن.
«ضرب المثل آلمانی»

...

به جای اینکه بر تاریکی لعنت بفرستی، یک شمع روشن کن!
«کنفسیوس»

روزگار غریبی است نازنین

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دل ات را می بویند
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابان اند
بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی است نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

«احمد شاملو»

این شعر را ننوشتم که شرایط روزگار شاملو را تداعی کنم و... هیچ منظور سیاسی ای هم ندارم!
این شعر را نوشتم در راستای اینکه گاه از رفتار آدمهای اطرافم دلم می کیرد و الان هم از آن گاههاست!
این شعر را نوشتم که یک بند به انتهای آن آن اضافه کنم:

سراپایت را ورانداز می کنند
مبادا از پولهایت استفاده کرده باشی
روزگار غریبی است نازنین
نه از پول که از جمع کردن پول لذت می برند
نه فقط حساب اموال خود که حساب اموال همه مردم را دارند
پول را در پستوی خانه نهان باید کرد!

شاید شعر شاملو را بی مورد نوشتم! به نظر می آید بعضی آدمها به وجود آن چیزها که شاملو قصد پنهان کردن آنها را دارد اعتقادی ندارند! تنها یک هدف در زندگی آنها هست و همه فعالیت هایشان در جهت برآوردن آن هدف خواهد بود: جمع آوری پول! و فقط جمع آوری آن!

یاد یکی از سیارکهایی افتادم که شازده کوچولوی اگزوپری در راه زمین از آن گذشت. مردی که خود را مالک ستارگان و سیارات می دانست و حساب همه آنها را داشت...
بعضی ها روی او را سفید کرده اند! چون حساب تملکات دیگران را هم دارند؛ آن هم با اعداد دقیق، هر چند گاه موهومی!

۱۳۸۳ بهمن ۱۸, یکشنبه

الهی...

الهی! دانی که نه به خود، به این روزم و نه به کفایت خویش، شمع می افروزم. از من چه آید و از کرد من چه گشاید؟ طاعت من به توفیق تو، خدمت من به هدایت تو، توبه من به رعایت تو، شکر من به انعام تو، ذکر من به الهام تو. همه تویی، من که ام؟ اگر فضل تو نباشد، من بر چه ام؟

«تفسیر کشف الاسرار، خواجه عبدالله انصاری»

خدایا!

شخصی بد ما به خلق می گفت
ما صورت او نمی خراشیم

ما خوبی او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم

ولی تا کی؟!

واقعاً نمی دانم چرا بعضی آدمها، که ظاهراً کم هم نیستند، احساس می کنند که تحقیر دیگری غایب از احساس حقارت درونی آنها می کاهد.

گاهی اوقات از اطرافیانم می ترسم! وقتی برخوردهای مهربانانه شان را می بینم و وقتی موضعشان را نسبت به افراد غایب می بینم، افراد غایبی که وقتی حاضرند مورد لطف و مهربانی قرار می گیرند، می ترسم!

پل های اعتماد ناجوانمردانه سست شده اند. پل های اعتماد ناجوانمردانه خراب می شوند، هر روز... آدمها تنهاتر می شوند روز به روز ...

از تنهایی نمی ترسم، ولی می ترسم که تنهاییم را در میان این نامهربانان فراموش کنم! که گویی همه چیز را برای خود می خواهند و خود را صاحب همه چیز می دانند! حق را به جانب خود و خود را حق می بینند!

خدایا...

۱۳۸۳ بهمن ۱۷, شنبه

به دلت رجوع کن!

یک وقتهایی دلم گواه بد می دهد...
بعد... وقتی آن اتفاق بد می افتد، کمی می ترسم از خودم!
اگر آن گواه بد و آن اتفاق بد مربوط به خودم نباشد، کمی هم احساس گناه می کنم!
می دانم که تقصیر من نیست، ولی...

یک وقتهایی هم دلم گواه خوب می دهد...
یک وقتهایی، به قول معروف ته دلم قرصه...
و یک اتفاق خوب...

پی نوشت:
هر وقت تو تصمیم گیری کم میارم، پدرم بهم میگه:«دخترم! به دلت رجوع کن».

۱۳۸۳ بهمن ۱۶, جمعه

فساد در کازابلانکا

کتاب "فساد در کازابلانکا"، نوشته "طاهر بن جلون"، ترجه "محمد رضا قلیچ خانی" را خواندم.
رمان کوتاهی است درباره فساد اداری در مراکش. موضوع فساد از دید یک کارمند وزارت مسکن مطرح شده است که علیرغم فقر کوشیده است از فساد دور بماند. ا و به خاطر موقعیت شغلی خود هر از گاهی با پیشنهاد دریافت حق کمیسیون در ازای همکاری با سرمایه دارها و عمل خلاف قانون مواجه می شود؛ پیشنهاهایی که معمولاً چند برابرحقوق ماهانه او هستند. او کسانی را می بیند که به قول خودشان "انعطاف پذیر" شده اند ودر عین حال کمر خم شده خود را در زیر بار فقر و مشکلات زندگی...
او با خویشتن در جدال است.
نویسنده چرخه منفی فساد اداری را در لحظات این جدال به خوبی روی کاغذ آورده است.

پی نوشت:
بايد بگويم برخی از لحظات داستان کاملاً قابل لمس است.


۱۳۸۳ بهمن ۱۵, پنجشنبه

...

دشتها نام تو را می گویند...
کوهها شعر مرا می خوانند...
...
یواش تر!
سرسام گرفتم!
(;

۱۳۸۳ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

تصميم گيری (۲)

گفت: «پايان کار مستقل از تصميم ماست».
...
هنوز دغدغه خوب تصميم گرفتن دارم
ولی آرامشم را بازيافته‌ام (:

پی‌نوشت۱.
ای راهرو! اگر هست چرا جويی وگر نيست چرا پويی؟

پی‌نوشت ۲.
تکيه بر تقوا و دانش در طريقت کافريست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش