۱۳۸۳ بهمن ۱۱, یکشنبه

گفت و گو

گفتم:
- « این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش؟..»
گفت:
- «صبری تا کران روزگاران بایدش.
تازیانه رعد و نیزه آذرخشان نیز هست،
گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش.»
گفتم:
- «آن قربانیان پار، آن گلهای سرخ؟...»
گفت:
- «آری...»
ناگهانش گریه آرامش ربود؛
وز پی خاموشی توفانیش
گفت:
- «اگر در سوکشان
ابر شب خواهد گریست،
هفت دریای جهان یک قطره باران بایدش.»

گفتمش:
- «خالی ست شهر از عاشقان؛ وینجا نماند
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش.»
گفت:
- «چون روح بهاران آید از اقصای شهر،
مردها جوشد ز خاک،
آنسان که از باران گیاه؛
وانچه می باید کنون
صبر مردان و دل امیدواران بایدش.»

«م. سرشک، سال 48، تهران»

تصمیم گیری(1)

“ريچارد باخ” در كتاب “يگانه”، از مسير يگانه‌ي زندگي آدمي در ميان همه‌ي مسيرهاي محتمل حرف مي‌زند. مي‌گويد در هر نقطه‌اي كه مي‌ايستيم و تصميم‌گيري مي‌كنيم، در واقع داريم اين مسير را شكل مي‌دهيم، و البته هر انتخاب بالقوه‌ي ديگري، گامي است بالقوه از يك مسير بالقوه.
فكر مي‌كنم، اينكه فرد در هر نقطه چه انتخاب‌هاي ممكني داشته‌باشد، بستگي دارد به انتخاب‌هاي قبلي او كه به آن نقطه‌اش فرستاده‌اند، و اينكه چه تصميمي را اتخاذ كند، بيش از هر چيز بستگي دارد به تجارب او از خدا، جهان و البته خويشتن.
در طول زندگي آدمي، موقعيتهايي هست براي تجربه اندوختن؛ تجاربي كه يا از آزمون و خطا ناشي شده‌اند يا محصول يك اتفاق هستند، اتفاقي كه مي‌توانست واقع نشود؛ و تجاربي كه ارمغان زندگي خود فرد هستند يا تجاربي كه از ديگران آموخته‌است. در به‌كارگيري تجارب، دو نوع تجربه هست كه انسان را از واقع‌بيني دور مي‌كنند:
- تجارب خيلي خوب
- تجارب خيلي بد
و واضح است كه چرا! كه اولي منشأ اميد سراب‌آلود است و دومي چشمه‌ي زاينده‌ي هراس‌هاي بيهوده.
و باز هم واضح است و جالب هم همين است كه هميشه هم واقعيت رخ نمي‌دهد! البته واقعيت همان چيزي است كه رخ مي‌دهد؛ مي‌خواهم بگويم واقعيت به همان شكلي كه ما انتظار داريم، در محتمل‌ترين شكل خود، رخ نمي‌دهد؛ گاه نامنتظره رخ مي‌دهد، و نامنتظر بودن هر واقعيت به اندازه نامحتمل بودن آن است.
به نظر مي‌آيد كه زندگي آدمي تركيبي است از ضرورت و اتفاق و البته يك سري جريان‌هاي خنثي؛ ضرورت به معناي آنچه كه بي‌بروبرگرد بايد در زندگي واقع شود؛ بخاطر جريانات آشكار علت و معلولي يا جريانات پنهان از نظر چيزي به نام تقدير، اتفاق به معناي آنچه كه بدون دخالت كسي كه در معرض آن قرار مي‌گيرد، مي‌تواند واقع نشود يا به شكلي ديگر يا در زماني ديگر واقع شود؛ و جريان‌هاي خنثي، جريان‌هايي از نوع اينكه در اين لحظه من اينجا نشسته‌ام و مي‌نويسم، در صورتي‌ كه مي‌توانستم در حال مطالعه باشم يا نوشيدن چايي. جريان‌هايي كه بر اساس اراده فردی که در معرض آن جریان قرار می گیرد، مي‌توانند اتفاق نيفتند يا به شكل ديگري يا در زمان ديگري واقع شوند.
رويكرد ما نسبت به اين جريانات که در واقع به این آسانی تفکیک پذیر نیستند، در تصمیم گیری های ما بشدت تأثیرگذار است.

پي‌نوشت:
(1)
چو قسمت ازلي بي‌حضور ما كردند
گر اندكي نه به وفق رضاست، خرده مگير

(2)
قومي به جد و جهد نهادند وصل دوست
قوم دگر حواله به تقدير مي‌كنند

۱۳۸۳ بهمن ۹, جمعه

آفتاب مصر

كارتون «آفتاب مصر» را دیدم، که همانطور که از اسمش پیداست درباره داستان زندگی حضرت یوسف بود. غریب نبود که داستان را بدانم و بتوانم براحتی از دیدن کارتون بگذرم؛ ولی چیزی وجود داشت که مرا تا آخرین لحظه به دنبال خود کشاند. انگاری این کارتون مرا به دنیای روشن و شفاف کودکی برد؛ دنیایی که توش خیر و شر بوضوح از هم جدا بودند و مهمتر از اون من را به شر راهی نبود...

انیمیشن قوی ای نداشت این کارتون، و شاید همین مرا بیشتر به خود جذب کرد، چون تنها چیزی که مخاطب را به دنبال خود می كشید جوهره اصلی داستان بود...
حس خوبی داشت...
هم خدا بود و هم پیامبر خدا و هم معجزه... و بوی پیراهن یوسف...

...

اگر رحمت خداوندي نبود،
از بهشت جاويد باد بر كف تو مانده بود،
نه خانداني كه رو به فزوني است،
و نه ابليسي كه به تو غبطه بخورد.
«محمد محمد علی، آدم و حوا»

۱۳۸۳ بهمن ۲, جمعه

عیدانه فراوان شد (:

خدایا! این روز را روزی را مبارک قرار دادی و قربانی بنده برگزیده ات، ابراهیم را پذیرفتی...
خدایا! این روز را روزی مبارک قرار ده... و منتی بنه برما و بر ایشان و عیدانه ای عطا فرما ما را و ایشان را، عیدانه ای که نور زندگیمان گردد و نور زندگیشان گردد...
خدایا! این روز را روزی مبارک قرار ده و هر روز را....

۱۳۸۳ دی ۲۹, سه‌شنبه

فراموشی!

در ریاضیات حیات درجه سرعت تناسب مستقيم با شدت فراموشی دارد‌. از اين معادله می‌توان به نتايج مشخصی رسيد‌، مثلاً اين‌که دوران ما در اسارت ديو سرعت است و به همين دليل اين‌قدر آسان خود را فراموش می‌کند‌. از طرفی دیگردوران ما گرايش شيفته‌واری به فراموش کردن خود دارد و برای اين‌که اين ميل را عملی سازد‌، خود را به دست ديو سرعت می‌سپارد‌. زمان بر شتاب خود می‌افزايد تا به‌ما بفهماند که ميل ندارد ما به‌يادش بياوريم‌، زيرا از خود خسته است‌، بيزار است و می‌خواهد شعله کوچک و لرزان خاطره را خاموش کند‌.

«میلان کوندرا ، آهستگی»

۱۳۸۳ دی ۲۸, دوشنبه

پشت هیچستانم...

به سراغ من اگر بیایید خوشحال خواهم شد...
و بدانید که پشت هیچستانم...
پشت هیچستان جاییست که برای نخستین بارسهراب سپهری در حین سیر و سلوک عرفانی به آنجا رسید و الان استراحتگاه بزرگی در محل آن ساخته شده است
اگر خواستید به سراغ من بیایید لازم نیست نرم و آهسته بیایید
چون آن قدر پر ازدحام و پر رفت و آمد است و طبیعتاً شلوغ و پر سر و صدا که صدای قدمهای شما چینی تنهایی هیچکس را نمی شکند
چینی تنهایی آدم ها هم آنقدرها نازک نیست و به این راحتی ها هم نمی شکند
پشت هیچستان خیلی بزرگ است
و همیشه برای همه جا دارد
حتی برای من
حتی برای شما
حتی برا ی ایشان

۱۳۸۳ دی ۲۵, جمعه

...

همه نوشته هاي یادنگاشت را خواند، از آخر تا به اول... گفت تو را بوضوح توی این نوشته ها می بینم. احساس عجیبی بهم دست داد! و بعد دلم خواست خودم را قایم کنم! نمی دانم چرا... فقط دلم خواست خودم را قایم کنم!

۱۳۸۳ دی ۲۴, پنجشنبه

اعترافات صادقانه یک استاد!

راستش را بخواهید، این ترم، من به اندازه کافی روی درس شما وقت نگذاشتم... در واقع وقت نداشتم که قبل از کلاس مطالب مورد بررسی را مرور کنم...
از کتابی هم که به عنوان منبع انتخاب کردم راضی نیستم... در کل، از هیچ کدام از کتابهایی که تا حالا برای این درس انتخاب کرده ام راضی نیستم...

۱۳۸۳ دی ۲۰, یکشنبه

...

ستاره می گوید:
دلم نمی خواهد،
غریبه ای باشم
میان آبی ها
ستاره می گوید:
دلم نمی خواهد،
صدا کنم اما،
هجای آوازم به شب در آمیزد،
کنار تنهایی و بی خطایی ها
ستاره می گوید:
تنم در این آبی،
دگر نمی گنجد،
کجاست آلاله
که لحظه ای امشب،
ردای سرخش را به عاریت گیرم
رها کنم خود را
از این سحابی ها
ستاره می گوید:
دلم از این بالا
گرفته،
می خواهم بیایم پایین
کزین کبودینه،
ملول دلگیرم
خوشا سرودن ها و آفتابی ها
«شفیعی کدکنی»

۱۳۸۳ دی ۱۷, پنجشنبه

سماجت يا پشتکار؟!

در بحبوحه سرمای دی ماه، پس از بارش های برف و باران و وزش های باد، حضور برگهای خشک پاییزی بر شاخه های تکیده درختان خزان زده یعنی سماجت!
شاید هم پشتکار!

۱۳۸۳ دی ۱۶, چهارشنبه

...

چونكه قبضي آيدت اي راهرو
آن صلاح توست آتش‌دل مشو

زانكه در خرجي در آن بسط و گشاد
خرج را دخلي ببايد ز اعتداد

چونكه قبض آيد تو در وي بسط بين
تازه باش و چين ميفكن بر جبين

غم چو آيينه است پيش مجتهد
كاندر اين ضد مي‌نمايد روي ضد

اين در وصف از پنجه دستت ببين
بعد قبض مشت، بسط آيد يقين...

«مولانا»

۱۳۸۳ دی ۱۵, سه‌شنبه

...

خیلی دوست دارم تو و او از خواندن نوشته هایم شاد شوید و شور زندگی در وجودتان فزونی بگیرد...
ولی... ولی خیلی تنها هستم این روزها... او ناظر بر من است ولی همراهم نیست! احساس غربت می کنم...
نه اینکه ناامید باشم! نه! بیم دارم و بیم همیشه قرین امید است...

۱۳۸۳ دی ۱۴, دوشنبه

توكلت علي الله

امروز اين جمله را در كتاب «آدم و حوا» ديدم:
« آدم گفت: چيزي كه ما را بس زبون و نكبت‌بار مي‌كند، خلأ آينده است، نه رنج حقيقي زندگي كه در پيش رو داريم. كاش خداي به جاي علم اسماء، علم آينده‌نگري بر من ارزاني مي‌داشت.»

احساس كردم مي‌فهمم حرف جدم را!
به نظر مي‌آيد مدت‌هاست كه شبيه يك ماشين تورينگ غيرقطعي هستم كه سعي به حل مسائل تصميم‌ناپذير دارم؛ تصور كن كه همه‌ي آن مسائل هم با هم معادل باشند!!!
البته بديهي است كه حداقل تفاوت من با آن ماشين تورينگ آن است كه آن ماشين مي‌تواند بيشتر از عمر كهكشان‌ها فعاليت كند و اگر به جواب نرسيد، همچنان به فعاليت خود ادامه دهد! و مهمتر از آن نااميد نشود! ولي من حتي اگر هيچگاه نااميد نشوم، فقط به اندازه عمر خودم فرصت دارم! و دانم كه زندگي كوتاه است... من، يك شبه تورينگ‌ماشين، براي انجام مقدار غير قابل پيش‌بيني محاسبه، حتي اگر حافظه بي‌نهايت داشته باشم، زمانم محدود است...

مي‌گويم: «توكلت علي الله».
تكرار مي‌كنم.

۱۳۸۳ دی ۱۳, یکشنبه

صعب روزی!

آهي در تك تك سلول‌هايم رخنه كرده‌است كه هر چه مي‌كشمش بيرون نمي‌آيد...
خسته‌ام! انگاري سال‌هاست كه دويده‌ام... و احساس مي‌كنم كه سال‌هاي سال بايد بدوم... نمي‌توانم خستگي دركنم!
خدايا! صعب روزهايي هستند، اين روزها...

۱۳۸۳ دی ۱۲, شنبه

تمامیت یک جواب

می گفت از همه دنیا فقط یک آدم ارزش آن را دارد که کسی زندگیش را صرف آن کند.
گفتم چطور به این رسیدی؟
گفت چون کسی را دیدم که ارزش آن را داشت که زندگیم را صرفش کنم.
...